نویسنده: ادوارد هاروتونیان


فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 47

آرام چِکِمیان

آرام هایکاز، با نام اصلی آرام چِکِمیان، در مارس 1900 در شابین کاراحصار،[1] از توابع دولت عثمانی، به دنیا آمد و در مارس 1986 در نیویورک چشم از جهان فرو بست. او از چهره های بنام ادبیات ارمنی است و بیش از شش دهه داستان های کوتاهش، که از ماجراهای زندگی خود و اطرافیانش مایه می گرفت، او را در شمار محبوب ترین نویسندگان ارمنی خارج از کشور جای داده بود.

شابین کاراحصار و روستاهای اطراف آن از مناطق ارمنی نشین امپراتوری عثمانی بود که مانند دیگر نقاط ارمنی نشین قلمرو عثمانی با آغاز جنگ جهانی اول گرفتار توفان سهمگین نخستین نژادکشی قرن بیستم شد. آزادی عمل عوامل حکومتی و اوباشانی که از سوی حکومت حمایت می شدند در قتل و غارت ارمنیان بی دفاع و ایجاد جو رعب و ناامنی سرانجام منجر به قیام ارمنیان این شهر شد. ‌چندین هزار نفر، که بیشتر آنان زنان و کودکان بودند، با پناه گرفتن در قلعۀ قدیمی شهر در برابر تهاجم نیروهای منظم حکومتی به مبارزه برخاستند و حماسه آفرینی کردند. مبارزۀ ارمنیان شابین کارا حصار، از 2 تا 28 ژوئن 1915، سرانجام بر اثر محاصرۀ شدید نیروهای حکومتی و نبود آذوقه، با تسلیم مدافعان قلعه، به ناکامی انجامید. این مبارزه با قلم شیوای آرام هایکاز، که در نوجوانی در کنار رزمندگان قلعه در نبرد شرکت کرده بود، در کتابی با نام شابین کارا حصار و نبرد قهرمانانۀ آن جاودانه شد (1957).

با شکست مبارزۀ شابین کارا حصار و پایان خونین و فجیع آن، مردم بی پناه شهر و روستاهای اطراف آن از خانه و کاشانۀ خود رانده شدند و راه تبعیدی اجباری به مقصدی نامعلوم را درپیش گرفتند. در راه تبعید، آرام به سفارش مادر، که سرنوشت محتوم این قافله را پیش بینی می کرد، در یکی از توقفگاه های سر راه، نظر یک مأمور انتظامی را، که مالک روستایی در کوهستان بود، جلب کرد و به خدمت او درآمد. به این ترتیب، برای همیشه از مادر و دیگر افراد خانواده، که به سوی جنوب رانده می شدند، جدا شد.

زندگی تازه ای برای آرام آغاز شد. نام او را مسلم گذاشتند، مسلم، فرزند عبدالله. او نیز مانند چند خدمتکار نوجوان دیگر، که فرزندان خانواده های تبعیدی ارمنی و همه صاحب دیانت جدید و نام های جدید شده بودند، در اختیار افراد خانواده قرار گرفت و به کار در روستا مشغول شد. چهار سال در این شرایط سپری شد.

پس از پایان جنگ و تغییر اوضاع، در مه 1919، آرام به استانبول گریخت و به زودی به یاری یکی از عمه هایش، که از قتل عام جان به در برده بود، به مدرسه مرکزی ارمنیان راه یافت و یک سال و نیم به رایگان در این مدرسه درس خواند. سپس، نزد برادرش به نیویورک رفت و تا پایان عمر در همان جا ماند.

آرام در زمان اقامت در استانبول، دربارۀ مبارزات ارمنیان شابین کارا حصار نامۀ مفصلی به برادرش در نیویورک نوشت. پس از مدتی با شگفتی با خبر شد که نوشته اش در نشریۀ هایرِنیک به چاپ رسیده است. از 1922، به توصیۀ معلمی ادیب که گفته بود ادبیات را فراموش نکند، به نوشتن گوشه هایی از زندگی پرماجرای خود و اطرافیانش، در قالب داستان های کوتاه پرداخت و با انتشار آنها در نشریات، شهرت فراوان یافت.

در آثار آرام هایکاز، روزگار تلخ و جان گداز فرزندان یتیم قربانیان قتل عام، درد غربت و عشق به سرزمین از دست رفته، که محور آثار اوست، همواره بازتاب دارد. شیوۀ نگارش او ساده و بی پیرایه و با وجود زمینه های تلخ و سیاه داستان ها، نگاهش خوش بینانه، طنزآمیز و سرشار از زندگی است. آثار او بیشتر از زبان نویسنده نقل می شود و با وجود شخصیت های دیگر، نویسنده شخصیت اصلی است.

خاطرات زندگی آرام هایکاز، در تبعید و درخانواده ای که او را به خدمت گرفته بود، در کتابی با عنوان چهار سال در کوهستان های کردستان گردآمده و جایزۀ بهترین کتاب بنیاد ادبی گئورگ مِلیتینه تسی را نصیب نویسنده کرده است (1972). از این کتاب دو قسمت نخست را، که خاطرات او در قافلۀ تبعیدی هاست، به فارسی برگردانده ایم.

کمرم می شکست…

آرام هایکاز

ترجمۀ ادوارد هاروتونیان

اوایل ژوئیۀ 1915 است. شمشیرهای از نیام برکشیدۀ دلیران ما به خاطر حق مقدس دفاع از خود در رویارویی با دشمن شکسته و آنها در خون فرو غلتیده اند. و اکنون ما، زنان و کودکان بازماندۀ آنها، با دلی پردرد وروحی پرهراس، در راه تبعیدیم و نمی دانیم ما را به کجا می برند؟ چرا می برند؟

روز چهارم، حوالی ظهر، به یک آبادی درست و حسابی نزدیک می شویم. در آنجا زندگی و جنبش هست. مردم در رفت و آمدند. از بام ها دود بلند می شود. تمامی کشتزارها زیر کشت و بارورند. در دشت ها روستاییان و چارپایان سرگرم کار و تلاش اند.

گمان می کنیم اینجا بشود نانی پیدا کرد و این دورنمای خوب و درخشان به ما نیرو می بخشد. قدم ها را تندتر می کنیم، تندترکدام است؟ به سمت آبادی حمله ور می شویم اما مأموران مانع می شوند. دستور می دهند روستا را دور بزنیم و بیرون آبادی ما را درون دو اصطبل می ریزند. یکی می گوید:

ـ به آیسبِدِر رسیدیم.

یک آبادی ارمنی نشین با سیصد خانوار جمعیت.

قلبمان می لرزد. بدون شک آنها هم گرفتار کشتار و تبعید شده اند و حالا همسایگانشان خانه ها و کشتزارهای آنها را تصاحب کرده اند. یک نفر می گوید:

ـ اما چرا این همه طول کشید؟ آیسبدر تا شهر هفت ساعت راه است.

دیگری توضیح می دهد:

ـ از راه درست نیاوردند. روش تازۀ کشت و کشتار است.

یکی از مأموران که در آستانۀ در ایستاده و ما را می پاید می گوید:

ـ مأموریت ما اینجا تمام می شود. حالا از آبادی نفر می آید که شما را ((تسلیم)) کنیم، و می افزاید: ـ خدا کند آنها هم به اندازۀ ما مراقب شما باشند. ـ جدی می گوید، انگار حرف خودش را باور دارد.

ظهر نزدیک است ولی از آبادی کسی برای ((تسلیم)) ما نمی آید زیرا مأموران همراه ما رسماً به مسؤلان آبادی خبر نداده اند. علت تعلل به زودی مشخص می شود. به ما دستور می دهند همگی درون یک اصطبل جمع شویم، چیزی که اول غیر ممکن به نظر می آید اما پس از تهدید بسیار و تلاشی اندک عملی می شود. بعد ما را یک به یک بیرون می آورند و با زیر پا نهادن همۀ آداب مکتوب و نا مکتوب حرمت و تربیت و انسانیت، بازرسی بدنی و غارت می کنند. بر شرم و حیای زن ها ریشخند می زنند. فضیلت و حرمت مادری را نادیده می گیرند و نام انسانیت را آلوده می کنند. سپس ما را به گروه دیگر تحویل می دهند و خود سوار بر اسب ها آواز سر می دهند و دور می شوند.

بخش عمدۀ روز را در آن اصطبل ها گذراندیم. به مأموران تازه مان شرح دادیم که چگونه غارتمان کردند و دیگر چیزی نداریم. آنها از اینکه دیگر چیزی نمانده پکر می شوند زیرا خیال می کنند ما کیسۀ آرد هستیم و هر بار که ما را بتکانند چیزی از آن می ریزد. مأموری می گوید:

ـ به ده که رفتیم بروید به مدیر شکایت کنید.

قول می دهیم همین کار را بکنیم، هرچند می دانیم کار از کار گذشته و هیچ فایده ای ندارد. ما را به آبادی می برند و در اصطبل یک خان می ریزند، جایی که تا صبح با انواع حشرات، با کک و ساس و انگل هایی که از تبعیدی های پیش از ما به جا مانده، در فضایی خفقان آور و مشمئزکننده، که از بوی عرق، کثافت، تنفس و بوی تعفن سنگین و مسموم شده است، کلنجار می رویم.

تقریباً همه مان از سردرد و آفتاب زدگی در عذابیم اما گرسنگی مان را نمی توانیم فراموش کنیم. نگهبانی نسبتاً ضعیف است. چند تن از پسرها در می روند تا از خانه های متروک ارمنی ها چیزی پیدا کنند. بعضی ها حتی موفق به خرید نان و ماست می شوند. چطور؟ نمی دانم. پسری با آرد و نمک برمی گردد، دیگری با ظرفی پر از عسل که از انبار خانۀ متروک یک ارمنی پیدا کرده بود. آب و چیزکی برای خوردن فراهم می شود.

با خبر می شویم که در نقاط مختلف آبادی و خرمن گاه ها، رانده شدگانی از شهرهای مختلف هستند اما نمی توانیم با آنها تماس برقرار کنیم.

هوا تاریک می شود. سعی می کنیم بخوابیم به امید آنکه برای مصائب فردا تاب و توانی داشته باشیم اما غیرممکن است. از گرما داریم خفه می شویم و همۀ استخوان ها و اندام هایمان درد می کند.

پیش از نیمه شب، مأموران سرزده وارد می شوند، درها را می بندند و با چراغ میان ما می گردند. هشت دختر زیبا جدا می کنند تا همراه خودشان ببرند. التماس، اعتراض، دعوا، تضرع، هیچ کمکی نمی کند. زنی برای نجات دخترش التماس می کند:

ـ مادر است، دو تا بچه دارد.

دختر ربا پاسخی چنان زشت می دهد که زن ها گوش هایشان را می گیرند و سرشان را میان دست ها پنهان می کنند.

صبح، پنج نفر از آنها را برمی گردانند، خسته، کوفته، دردکشیده، با چشم های سرخ شده از اشک و شانه های جمع شده از شرم…

شگفت آنکه مادرانی که دخترانشان را برنگردانده بودند خوشبخت تر از آنهایی به شمار می رفتند که فرزندانشان پس از غیبت ناگزیر شبانه برگشته بودند. انگار آنها موجوداتی محکوم به شرم، ناپاکی و لعن ابدی بودند که جز مادرانشان هیچ کس نمی خواست به آنها نزدیک شود تا چه رسد به دلجویی از آنها. مادری سر دختر زجر کشیده اش را دربر گرفته بود و زار زار می گریست:

ـ کمرم می شکست، تو را به دنیا نمی آوردم. دختر بدبخت من، کمرم می شکست، تو را به دنیا نمی آوردم….

آنها همگی دردمند، شرمناک و تکیده بودند و هیچ کس دلداری شان نمی داد.

طفلکم آنجا ماند

آرام هایکاز

ترجمۀ ادوارد هاروتونیان

صبح، عده ای از زن ها به شکایت نزد مدیر رفتند. بعضی ها از دین خود برگشتند و همانجا ماندند. چند پسر و زن های خیاط هم ماندند. بقیه مان راه افتادیم.

این بار، دیگر کوه و دره ای در برابرمان نیست. سراسر دشت است، دشتی بیکران به رنگ زرد طلایی، جا به جا سبز با رگه های زرد، مواج، هموار و بی انتها.

بدون شک، دست های کاری ارمنی ها این کشتزارها را بارور کرده بود، کشتزارهایی که تقریباً با نظمی هندسی، مانند لحاف های پهناور مربع شکل، کنار هم در چهار سوی ما گسترده شده بودند.

چه دشت بیکرانی است، خدای من! چه نعمت بی پایانی، چه برکتی، چه دسترنجی!

افق، آسمان و زمین در هم آمیخته بودند، خطی نبود. دشت تا دوردست ها ادامه می یافت و رنگ های طلایی و سبز آن با آسمان در هم می آمیخت، رنگ می باخت و محو می شد.

خاک زیر پاهایمان داغ و شکننده است. خورشید، بالای سرمان، مانند گویی گداخته است. از گرما و نور شدید چشم هایمان پرآب می شود. اینجا و آنجا تپه ای خاکی و بر دامنه یا پای آن بام های خانه های روستایی پدیدار می شود. اینجا و آنجا اصطبل ها، کلبه ها و آسیاب ها دیده می شوند، خانه هایی به هم چسبیده. نه حرکتی، نه صدایی، نه آوازی، نه دودی که از بامی برخیزد، نه بع بع چارپایی که این ماتم همه گیر را به هم ریزد. هیچ نشانی از زندگی نیست. تنها آواز یکنواخت جیرجیرک ها و گرد و خاک و سر و صدای گام های ماست در این تابستان و این دشت، دشتی که در آن روستاهای ارمنی نشین را به نابودی کشانده اند.

این همه جنایت، خدای من! چرا گذاشتی پنجه ای وحشی تلاش و زندگی و صاحبان این دشت ها را از بین ببرد؟

همچنان می رویم، می رویم، می رویم. خاک زیر پاهایمان و خورشید بالای سرمان داغ است. می رویم و هر چه پیش می رویم خط سیاهمان، که جا به جا با رنگ هایی نقطه گذاری شده، در میان دشت درازتر و باریک تر می شود زیرا شمار خسته ها و درمانده ها هر لحظه بیشتر و بیشتر می شود.

گرسنگی، تشنگی، بلاتکلیفی، خستگی، آفتاب و آواز جیرجیرک ها. اینهاست آنچه آزارمان می دهد، آنچه ما را در میان گرفته. با گرسنگی می توان کنار آمد می توان یک خوشۀ گندم را توی دست خرد کرد و به دهان ریخت. اما تشنگی؟ که زبان را در دهان متورم و قلب را در سینه بی تاب می کند و گلو و رگ ها را می خشکاند. کمبود وحشتناک و ویرانگر آب در بدن، که مانع از جریان آرامش بخش و خنک کنندۀ عرق می شود، عرقی که در آن آفتاب دیوانه کننده می خواهد از تن درآید، نیش می زند، پوست را سوزن سوزن می کند، می کشد و بوی تند و زنندۀ تعفن بدن را فرا می گیرد.

ناگهان، میان مأموران همراه ما، که کاروان را با تازیانه به جلو می رانند، جنب و جوشی در می گیرد، مهمیز بر اسب ها می زنند، نزد هم می آیند، مشورت می کنند، عقب و جلو می دوند.

بوی خطر به مشاممان می رسد. افراد جلوی صف متوقف می شوند. عقب مانده ها می کوشند گام ها را تندتر کنند و به دیگران برسند. در سمت چپمان، پشت یک تل خاک جماعتی وول می خورد. فکر می کنیم که لابد ترس از حمله، محافظان ما را نگران کرده است و احساس حق شناسی به ما دست می دهد. زن ها بچه هایشان را که در کنارشان در حرکت اند بغل می کنند، دعا می خوانند و قدیسان را به یاری می طلبند. آنها به همدیگر توصیه هایی می کنند، به هم کمک می کنند که وقتی توفان شروع شود، کنار هم باشند، جمع باشند. اما هستند کسانی که کودکانی را در بغل دارند، افراد ضعیف و بیمار، پیر ها، زن های باردار، زن هایی که دیشب یا در بین راه وضع حمل کرده اند. از این رو به رغم نگرانی موجود، کاروان تقریباً به همان شکل و اندازه می ماند.

ناگهان، مأموران کاروان را از وسط می برند و ما را به دو گروه تقسیم می کنند. به افراد گروه اول دستور می دهند به راه خود ادامه دهند و هرچه زودتر مسیر را طی کنند. اما بقیه؟ آنها همراه مأموران یواش یواش خواهند آمد تا به ما ملحق شوند.

وحشت همه مان را فرا می گیرد. در کاروان عقبی، افراد خانواده های کاروان جلویی مانده اند، خویشاوندها، عروس ها، مادرها، فرزندها، مادرشوهرها، خواهرها….

چه بی توجه گذاشتیم آنها عقب بمانند. خدا می داند چه بلایی سرشان می آید. کِی آنها را می آورند، یا کجا می برند؟

زن جوانی (همسر پزشک میریجان کارمیریان) گریه و زاری می کند:

ـ بچه ام… بغل مادر شوهرم ماند. مادر شوهرم آنجاست. در گروه دیگر، بچه ام…

زن دیگری با آرامش می گوید:

ـ من که در راه یک دفعه دو تایشان را گم کردم دل نداشتم؟ بچه هایم عزیز نبودند؟

اما ناگهان چهرۀ خسته و گرد و خاکی اش درهم می شود، لبهایش می لرزند و به صدای بلند به گریه می افتد.

زن دیگری شیون می کند:

ـ طفلکم، طفلکم آنجا ماند…

دست چپ را روی سینه گذاشته وگریه می کند:

ـ سینۀ چپم را نگه داشته بودم که شب بدهم بخورد… که بخوابد. ببینید پر شده، پرِ شیر شده (سینه را درآورده و به دور و بری ها نشان می دهد). کور بشوم، جگرگوشه ام، اگر می دانستم، می دادم می خوردی. حالا باید چکار کنم؟ حالا مادر شوهرم باید چکار کند؟ جگرگوشه ام…

سرانجام مأموری رسید و علت گریه را پرسید. دلش به رحم آمد؟ نمی دانم. اسمش را پرسید و سر اسب را برگرداند و مهمیز زد. اما دیگر دیر شده بود زیرا مأمورانی که برای حفاظت در کاروان دوم مانده بودند، سرخوش و تنها، به سوی ما می آمدند. آنها تفنگ ها را روی زانوها گذاشته و دهانۀ اسب ها را رها کرده بودند.

پی نوشت

1- Shebinkarahisar شهری در استان گیرِسون (Giresun) ترکیه، در جنوب دریای سیاه.

فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 47
سال سیزدهم | بهار 1388 | 164 صفحه
در این شماره می خوانید:

گل های اندوه

نویسنده: سورن مورادیان / ترجمه: ادوارد هاروتونیان فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 47 به یاد كودكان ارمنی كه قربانی قتل عام شدند بر لب آنان هنوز آوازهای ناتمام، در دل آنان...

گزارش مراسم نود و چهارمین سالگرد نژادکشی ارمنیان

نویسنده: آنوشیک ملکیان فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 47 (( استانداری حلب، قبلاً به اطلاع شما رسیده که دولت تصمیم گرفته است نسل ارمنیان ساکن ترکیه را براندازد. کسانی که با...

آنان که پس از 1915 به زندگی در ترکیه ادامه دادند

نویسنده: روبینا پیرومیان / ترجمه: آرمینه آراکلیان فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 47 پس از وقایع 1915، طی سالیانی طولانی، دولت ترکیه در محیطی آکنده از ترس و در فضای مبهم...

معرفی کتاب نسل کشی ارمنیان

نویسنده: دکتر عبدالحسین فرزاد فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 47   کتاب، نسل كشی ارمنیان نویسنده: نیكلای هوهانیسیان ترجمۀ گارون ساركیسیان ناشر: نشر سیامك سال نشر: 1387...

یادداشتی از استانبول؛حدود یک میلیون قربانی نسل کشی،پنهان در لفافه فراموشی

نویسنده: سابرینا تاورنیز / ترجمه: آرمینه آراکلیان فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 47 بر اساس سندی واقعی متعلق به دفتر شخص وزیر كشور امپراتوری عثمانی، كه مدت مدیدی پنهان نگه...

حراج جان ها یا یادبود حقیقت

نویسنده: گریگور قضاریان فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 47 کتاب ارمنستان، سرزمین تسخیر شده[2] از نخستین زندگی نامه های مستند شاهدان عینی نژادکشی ارمنیان است که در 1918 در...

من عذر می خواهم

ترجمه و تنظیم: نارک هارطونیان فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 47 در 15 دسامبر 2008، گروهی از استادان دانشگاه‏ ها، روزنامه ‏نگاران و روشنفکران ترکیه با ایجاد پایگاهی...

پیشینه دوستی اقوام ایرانی و ارمنی در گذر تاریخ

نویسنده: دکتر کامران احمدی فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 47 سابقۀ دوستی دو قوم ایرانی و ارمنی به چند هزار سال پیش؛ یعنی، به زمان حیات اقوام هند و اروپایی باز می گردد. از...

آنی،اسطوره ای خاموش

نویسنده: آرپی مانوکیان فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 47 در دورانی که پادشاهان سلجوقی در حال نبرد با اعراب بودند و سرزمین های تحت سلطۀ خود را یکی پس از دیگری از دست می...

گزارش بازدید از مسجد جامع شوشی

نویسنده: حامد کاظم زاده فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 47 قره باغ یا آرتساخ،[2] با مرکزیت استپاناکرت (خانکندی)، منطقه ‌ای کوهستانی است که از زمان شوروی به صورت جمهوری ای...

نخستین سکه ضرب شده با حروف ارمنی

نویسنده: شاهن هوسپیان فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 47 قدیمی ترین سکۀ به دست آمده از ارمنیان با حروف یونانی، در قرن دوم پیش از میلاد و در دورۀ حکومت خاندان آرداشسیان[1]...

چرا آرارات

نویسنده: رافی آراکلیانس فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 47 چرا ارمنيان نام آرارات را بر پیشانی باشگاه و محل كسب و كار خویش درج می کنند؟ چرا ارمنيان نام آرارات را براي...

قلعه پرستوها؛حافظ آثار نقاش قتل عام ارمنیان

نویسنده: ژیلبرت مشکنبریانس فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 47 زیزِرناکابِرد[1] از 1920م ارمنیان ساکن در تمامی نقاط جهان روز 24 آوریل را روز یادبود و بزرگداشت شهدای ارمنیان...

بازماندگان ارمنی در آناتولی

نویسنده: دکتر کارن خانلری فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 47 جمهوری ترکیه کشوری چند ملیتی است که در حال حاضر حدود پنجاه گروه ملی، قومی و مذهبی در آن وجود دارند.[1] حکومت های...

نسل کشی و آگاهی ملی

نویسنده: آریاسب دادبه فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 47 نزدیک به یک قرن از جنایتی هولناک می گذرد که هیچ گاه وجدان بشری آن را فراموش نخواهد کرد. نقل قول هایی متفاوت دربارۀ...