هوانس تومانیان (1869-1923) شاعر بلند آوازه ارمنی و به بیانی یکی از مشهورترین شاعران ارمنی است. تومانیان به ویژه با اشعاری که برای کودکان سروده جایگاهی بی همتا به دست آورده است. عموماً در تفلیس زیسته و در آثارش از میراث ادبیات گذشته بهره جسته و به دیدگاه های جدید آموزشی نیز توجه داشت. نسل های پی در پی کودکان ارمنی با شعرها و حکایات اش آشنا شده و پرورش یافته اند. فصلنامه پیمان در نظر دارد که در آینده به طور مبسوط به زندگی و آثار این شاعر گران قدر به پردازد. به شب هنگام، چون در ساحل «وان» دو چشم روستا در خواب می رفت، جوانی از نگاه غیرپنهان بدون زورق، اندر آب می رفت. به امواج خروشان در می آویخت، نه از طوفان و موج اش بیم در دل، شنا می کرد سوی آن جزیره که بنشسته است رویاروی ساحل.
جوان را سوی خود می خواند از آن جا فروغی پرتوافشان از ره دور، چو فانوسی که افشاند به شب ها به دل های به دریاماندگان نور.
بد آن جا دختری، «تامار» زیبا به ساحل آتشی هر شب می افروخت و خود از کومه ای، با بی قراری نگاه منتظر بر آب می دوخت.
پریشان بود و پرآشوب دریا، جوان را دل پرآشوب و پریشان، خروشان بود و خشم آلود دریا، جوان در دام امواج خروشان.
و دختر می شنید اینک ز نزدیک صدای ضربه های بازوان اش و بر ساحل ز سوز عشق می سوخت دل پر اضطراب و نانوان اش.
صدا خاموش شد. در ظلمت شب به ساحل سایه ای بگشود آغوش، دو عاشق همدگر را باز جستند و شب این راز را بنهفت خاموش.
ولی امواج بی آرام دریا بدان ساحل چو خود را می رساندند، شتابان باز می گشتند و این راز به هر گوشی به نجوا می رساندند،
و گویی اختران از آسمان نیز همه چشمک زنان لب می گشودند وز آن زیبای بی شرم و سبک سر به رمز و راز غیبت می نمودند.
سحر شد. لحظه تلخ جدایی شرار افکند بر دل های یاران، جوان در کام دریا رفت و دختر دعا بر لب به جا ماند، اشکبازان. * * * – جوانان، کیست این گستاخ بی باک که بیم ازموج و از طوفان ندارد؟ ز جام عشق آنسان سرخوش و مست که جز اندیشه جانان ندارد،
شبانگاه آید از آن ساحل دور که کام دل ز دلبر برستاند، زهی بی آبرویی! تنگ برما که اینسان کس ز ما دختر ستاند!
چنین گفتند مردان جزیره که دل هاشان ز رشک و کینه خون بود و بنشاندند یک شب آتشی را که دردریا جوان را رهنمون بود.
جوان سرگشته شد در ظلمت شب، اسیر دام امواج ستمکار، و می آورد با خود باد هردم پریشان ناله او: «آخ… تامار…»
صدا درغرش توفنده دریا گهی خاموش می گشت و دگر بار نزار و ناتوان می آمد از دور دمادم بینواتر: «آخ… تامار…» * * * سحر، بر دامن امواج دریا تنی بی جان شد از ساحل پدیدار هنوزش نقش بر لب بود، گویی فغان وایسین اش: آخ…. تامار…
و می گویند نام آن جزیره از آن هنگام مانده است «آختامار». پینوشت: 1-«آختامار» نام جزیره ای است در دریاچۀ «وان». |
فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 25
|