فصلنامه فرهنگی پیمان شماره ۳۴

یک ادبیات زنده و دوست داشتنی

نویسنده: حمید ودادی

خاچیک خاچر تحصیلات اولیه و متوسطه را در مدارس ارمنیان زادگاه خود، تهران، به پایان رسانید.

پس از اتمام دورهٔ دبیرستان، عازم آلمان شد. در دانشگاه فنی آخن به تحصیل پرداخته و پس از کسب مدارک فوق لیسانس الکترونیک و مدیریت صنعتی به ایران بازگشته.

خاچر در حال حاضر مدیریت مهندسی بخش کنترل و ابزار دقیق یکی از شرکت های تهران را به عهده دارد.

خاچیک خاچر که به چهار زبان فارسی، ارمنی، آلمانی و انگلیسی تسلط کامل دارد، در کنار مشغلهٔ فنی، نیم نگاهی نیز به دنیای ادب و تألیف دارد.

کتاب هایی که به قلم خاچیک خاچر به چاپ رسیده اند عبارت اند از:

۱- کتاب شعر بی تفاوتی؛ (به زبان ارمنی)، تهران:۱۳۶۱.

۲- ملاقات (در ۳ جلد)، تهران:۱۳۶۴٬۱۳۶۶٬۱۳۶۹. مجموعهٔ شعر و داستان کوتاه از نویسندگان مختلف ارمنی، خاچر یکی از دو نفر هیئت جمع آوری کننده و ویراستاری این مجموعه است.

۳- جادهٔ ابریشم، ایروان:۱۳۷۵.

۳۲داستان از ۳۲ نویسندهٔ ایرانی، به همراه بیوگرافی آنان، ترجمه به زبان ارمنی.

۴- آدم های شفاف، ایروان:۱۳۷۶.

اولین مجموعهٔ داستان های کوتاه به زبان ارمنی.

۵- مردی با کراوات سرخ، (ترجمه به زبان ارمنی)،۱۳۷۹.

۴داستان از ۴ نویسنده ٔ نامدار ایرانی.

۶- قصه های عامیانهٔ ایرانی، ایروان:۱۳۸۲.

بازنویسی قصه های ایرانی به زبان ارمنی.

۷- چهارراه ژنرال ها، ایروان:۱۳۸۲.

دومین مجموعهٔ داستان های کوتاه به زبان ارمنی.

۸- ترجمهٔ ارمنی زنده به گور صادق هدایت، تهران:۱۳۸۴.

به همراه اصل داستان و ترجمهٔ انگلیسی در یک کتاب.

کتاب های آماده برای چاپ:

۱- آرمین وگنر[۱]، فریاد وجدان من هرگز خاموش نخواهد شد، (ترجمه از آلمانی به ارمنی).

۲- داستان کوتاه قرن بیستم آلمان (ترجمه به زبان ارمنی).

۳۲داستان از ۳۲ نویسنده به همراه بیوگرافی آنان.

۳- ۴داستان از ۴ نویسندهٔ معاصر (ترجمه به زبان ارمنی).

سه قطره خون، صادق هدایت

چرا دریا طوفانی شده بود، صادق چوبک

شهر کوچک ما، احمد محمود

مونس مادر اسفندیار، امیرحسن چهل تن.

۴- مجموعه داستان به زبان فارسی (کتاب دوم)

حال و هوایی به پسند کلاغ ها.

۵- تاریک خانه صادق هدایت، ترجمه به زبان ارمنی به همراه اصل داستان و ترجمه های ارمنی، انگلیسی، فرانسه و ترکی در یک کتاب.

پیمان

 

جلد کتاب مجموعه داستان اشک ششم،خاچیک خاچر
جلد کتاب مجموعه داستان اشک ششم،خاچیک خاچر

همیشه داستان های کوتاه قادر هستند تا با زنجیرهٔ ذهنی و یا حلقه های زندگی روزانه و واقعی ما گره و ارتباط یابند اما این صفت و ویژگی به راحتی و به آسانی به دست نمی آید مگر آنکه نویسنده آنچه را که با قلم می نویسد با قدم و نگاه و رفتار خود تجربه کرده باشد. حال این تجربه ذهنی باشد و یا عملی.

مسئله در عین پیچیدگی بسیار راحت است. به عبارتی قصه ای به دل ما می نشیند که بتوانیم با آن ((ارتباط)) برقرار کنیم و زمانی این ارتباط برقرار می شود که ما به عنوان خوانندهٔ قصه بتوانیم خودمان جامعه مان، آرزوهایمان و به طور کلی ((واقعیت های پیرامون)) را در آن بیابیم.

بر این اساس قصه ای که برخاسته از واقعیت های اجتماعی و مسائل پیرامونی و آرزوهای ساده و یا سخت انسانی باشد به خوبی قادر خواهد بود فضایی ایجاد کند که ما به مشاهدهٔ خود در آن فضا بنشینیم و بتوانیم خودمان را در آن فضا جای دهیم و ((خود را از طریق دیگری)) بشناسیم. من مجموعه داستان های اشک ششم، اژر خاچیک خاچر را دوبار خواندم. بار اول، با نگاه ((خواندن)) کتاب و بار دوم با هدف ((شناخت)) آن. بار اول که کتاب را خواندم چند نکته برایم برجسته آمد.

– داستان ها تصویری واقعی از جریان عادی زندگی هستند. جریان هایی که در عین عادی بودن و سادگی، پیام های عمیقی را شامل می شوند. داستان پسرک و پروانه فاصلهٔ کوتاه زندگی و مردگی و مرز ناآشنا و یا دیر آشنای بودن یا نبودن را تعریف می کند. راستی که عجب رمز غریبی با زبان و ادبیاتی ساده بیان شده است.

– داستان سوء تفاهم با چه لحن ساده و به دور از افاده و بزرگ نمایی ما را به یک دنیای واقعی نزدیک می کند. دنیایی که هر چیز در آن واقعیت و حس خاص خود را دارد. حسی که اگر مورد قبول و باور من نیست اما برای صاحب آن قابل شناختن و فهمیده شدن و لاجرم مورد احترام و باور و قبول است. این قصه در عین سادگی یک رفتار که ممکن است برای هر کدام از ما نیز اتفاق افتاده باشد حاوی یک پیام عمیق و با ارزش است. پیامی به این شرح که: آزادگی آن است که جدای از ((انتظار خود))، ((دیگران)) را آن گونه که ((هستند)) قبول و باور کنی.

– در داستان های کوتاه خاچر آنچه که قابل توجه است و در همهٔ داستان های مجموعه اشک ششم می توان آن را حس کرد وجود پررنگ شرایط اجتماعی و روند زندگی است. خاچر اگر در ((زبان نگارش)) داستان سعی نکرده است تا کوشش در ایجاد یک((زبان قوی)) کند اما استادانه توانسته است ((ادبیات ذهنی)) خود را با همین حد از زبان نگارشی بیان کند و این برخاسته از عمق توجهی است که او به روند زندگی داشته است. اوج این توجه را بعد از داستان اشک ششم اعلام استقلال کرده است در دوران خوش سپری شده الاغ کوچولو می توان دید. به خصوص، آنجا که مرز بین بودن در کنار دیگری و بودن با خود ترسیم می شود. چیزی که تکرار ((جریان زندگی)) را در برابر ((شرایط یکسان اجتماعی)) نشان می دهد.

 

خاچیک خاچر
خاچیک خاچر

– در داستان به دنیا آمدن من با یک تداعی معانی قشنگ روبه رو هستیم. راستی تاکنون به این نکته فکر کرده ایم که به هنگام تولد تا لحظات و روزهایی پس از آن چگونه محیط پیرامون را می دیده ایم؟ حرف های قشنگ این قصه را باید در خود قصه دید! موقعیتی طنزگونه که حرف های جدی بسیار دارد.

– جریان زندگی تصویر شده در داستان های خاچر هیچ وزنی از نومیدی و یأس ندارد و واقعاً این را باید در نگاه خوب او به زندگی دانست. خاچر به زندگی نگاه خوبی دارد و اگر به موضوع مرگ نیز می پردازد این توجه از سر یأس و نومیدی نیست بلکه برخاسته از نگاه واقعی او به جریان های واقعی زندگی است که مرگ هم یکی از آنهاست. قصهٔ یغسان به موضوع مرگ و تصور زمان فرارسیدن آن می پردازد اما آنقدر مسائل وابسته به آن از طریق شکل توجه یغسان (شخصیت اصلی قصه) به مرگ توضیح داده می شوند که خواننده نسبت به موضوع داستان هیچ احساس بدی پیدا نمی کند. این هنر بزرگی است که خواننده نوشتهٔ ما همان چیزی را از نوشتهٔ ما برداشت کند که در ذهن ما بوده است.

– به موقعیت های تراژیک خاچر که نزدیک می شویم باز هم نقش هایی از روند عادی زندگی و شرایط آن را می بینیم. داستان پایلیک زنگ نزد نمونهٔ بارز آن است. گذر خاچیک خاچر برای یادآوری یک برش تاریخی بسیار لطیف و ظریف صورت گرفته است. پیرزن نماد یک قوم و یک فرهنگ است که به دلیل به هم خوردن نظم و هندسهٔ مکان زیستن در سرزمین آبا و اجدادی دارد فراموش می شود.

– داستان ژنرال مایور ولفگانگ فون اشتاین از اندرونی های یک فرهنگ و یک جامعه سخن می گوید. آروزهایی که اگر در لباس ژنرالی به دست نیامدند شاید در لباس آموزگاری بتوان به آنها دست یافت. خاچر موقعیت های خشک نوع نگاه به زندگی و روند یکدست آن را در هاله ای از جدیت و گاه با گذری طنزآلود به خوبی تصویر کرده است.

– خاچیک خاچر خسته از زبان ((رابطه)) به زبان ((اشاره)) پناه می برد و تنهایی انسان امروزی را به مثابه یک گنگ خواب دیده در داستان همخوانی به تصویر می کشد. لحظه ای که شخصیت داستان از قطار زیر زمینی پیاده شده و در خیابان منتظر سبز شدن چراغ راهنماست به تداعی نگاه های خود به اشخاص می پردازد اما وامانده دردرک واقعیت است تا آنجا که حتی نمی داند خنده بر لب داشته است یا نه؟!

شناخت ماهیت داستان خاچیک خاچر

گذشته از نمادها و نشانه های داستانی خاچر که برجستگی های آن را گفتم روح گفته های او به صورتی یکسان نیاز به شناخت دارد. خاچر شناختی گم شده از زندگی و شرایط اجتماعی ندارد بلکه او در پی یافتن مصادیق و نمونه های شناخت های شناخته شدهٔ خود در روند زندگی است. چنین وضعیتی حکایت یکسان فرهنگ ها و قومیت های جدا افتاده از هم است که به هر تقدیر خاچر نیز نمونه ای از آنهاست.

کوشش خاچر در راستای خلق داستان کوتاه تلاشی ارزشمند است. او می تواند در ساخت یک هم فرهنگی و ایجاد و باروری آن بکوشد ضمن آنکه به پرورش نگاه های ذهنی خود نیز اقدام کند. دیگر آنکه فرهنگ نوشتاری و ادبیات داستانی ارامنه موقعیتی ویژه است که خاچر می تواند با ((قلم)) و ((قدم)) زدن در آن، حلقه رابطی بین جامعهٔ ارمنیان، که تا حدودی پراکنده از هم به سر می برند، باشد.

شوق به زندگی در نگاه خاچر قوی است و به خوبی مرزهای طنز و جدی بودن و نحوهٔ چیدن آنها را در کنار هم می شناسد و از سوی دیگر احساسات کاملی نسبت به شرایط عمومی و موقعیت های اجتماعی دارد. به پشتوانهٔ این تجارب با ارزش خاچر نویسندهٔ موفقی است و خوب خواهد بود که نسبت به ثبت آثار فولکور و ذهن فرهنگی جامعهٔ ارمنیان برای دیگر جوامع فرا ملی ارمنیان قلم زند. در همین نوع از زمینه های نگارشی در حوزهٔ ادبیات داستانی، دامنهٔ شناخت خاچر از مبانی فکری چند فرهنگی امکان فکری مناسبی را برای خلق مضامین تازه در اختیار او قرار دهد. معمولاً، به تجربه دیده شده است که نویسندگان برخوردار از نظام فکری چند فرهنگی در تجزیه و تحلیل مسائل اجتماعی در قالب داستان کوتاه و بلند به ویژگی های بیشتری توجه داشته اند. ویژگی هایی که متبادر و ناشی شده از دو یا چند نظام فرهنگی – اجتماعی بوده اند.

ماهیت داستان های خاچیک خاچر برخاسته از نگاه نویسنده به محیط ضمن ارائهٔ یک تصویر کلی از حوادث است. در این میان باید اذعان کرد که نگاه نویسنده نگاهی بی تکلف و ساده است و به دنبال این نگاه ساده حوادث داستانی او پیچیده نیستند. این دو صنعت سبب می شوند تا دنبال کردن قصه های او به خاطر کشف ماجرا و یا حل معما نباشد. به عبارتی خواندن قصه های او و دنبال کردن هر داستان به این خاطر ادامه می یابد که ما در مقام خواننده احساس می کنیم در یک فضای دوست داشتنی به یک میهمانی دوستانه دعوت شده ایم و میزبان در نهایت راحتی و سادگی در حال پذیرایی از ماست. من چنین فضایی را در ادبیات داستانی فضایی زنده، خودمانی و دوست داشتنی می بینم.

برای این نویسندهٔ خوب که برای دو سرزمین ایران و ارمنستان می تواند قصه گوی صمیمیت های بسیار و تصویرگر جلوه های زیبای زندگی باشد موفقیت آرزو می کنم.

تهران، بهمن۱۳۸۴

اشک ششم اعلام استقلال کرده است

آن روز هم مثل همیشه سر ساعت هفت و ربع عصر رسیدم خانه. انگار که تمام اعضای خانواده منتظر من بودند! چه خوشبختی بزرگی! تا نفس نفس زنان به طبقهٔ ششم، یعنی دم در آپارتمان خودمان برسم، اگر اغراق نکرده باشم، دو سه باری مُردم و زنده شدم! آخر فصل آلرژی من بود. زنگ در را که زدم، بلافاصله در باز شد و زنم همراه دو دختر و دو پسرم در چهارچوب در پیدا شدند. قیافه هایشان آنقدر سؤال برانگیز بود که ترسیدم حتی سلام کنم. کسی هم به من سلام نکرد تا جواب بدهم!

انگار همه با هم یک صدا پرسیدند: ((نون نگرفتی؟))

و من خواندم آن حدیث را و دانستم که چه باید بکنم. آخر صبح وقتی داشتم سرِکار می رفتم، خانمم گفت: ((عصری وقتی می آی خونه بیست، سی تا لواش بگیر بیار!))

و حالا این بندهٔ حقیرِ سراپا تقصیر، فراموش کرده بودم این فرمان را اجرا کنم و جریمه ام هم رفتن بلافاصله به نانوایی بود. بلادرنگ برگشتم تا راهی نانوایی شوم که دوباره صدای زنم در راه پله طنین افکند: ((حالا که داری می ری، بیا این سطل آشغال رو هم با خودت ببر!))

برگشتم؛ دیگر کسی در چهارچوب در نبود. هر کسی دنبال کار خودش رفته بود. ایستادم. انتظارم زیاد نپایید. یکی دو دقیقه بعد زنم با کیسهٔ پُر از آشغال که توی یک بشکهٔ گُندهٔ پلاستیکی جا داده شده بود، از آشپزخانه درآمد و آن گنجِ پُرمحتوا را تقدیم بنده کرد! بشکهٔ سی، چهل کیلوییِ آشغال را که نمی دانم ثمرهٔ چند روز ((کار و تلاش)) خانوادهٔ ما بود، بغل کردم و در سرازیری طبقه ها، پله ها را قدم به قدم، یکی به یکی پایین آمدم. حالم مانند رباتی شده بود که کوکش یا باتری اش دارد تمام می شود! وقتی دم در حیاط رسیدم، پسر بزرگم که پیش دانشگاهی یا آن طور که معلم فیزیکشان می گوید در کلاس سوادآموزی درس می خواند، پشت سرم از پنجره داد زد: ((بابا، کوکا یادِت نره!))

و من که از صبح سحر سرکار بودم و حالا خسته و کوفته به منزلگاه برگشته بودم، سطل آشغال را زیر درخت چنار بلند قامت جلوِ در خانه خالی کردم، بشکهٔ خالی را توی حیاط گذاشتم و روانهٔ نانوایی محل شدم. توی راه هم همه اش فکر می کردم به اینکه: ((من که بطری ندارم، چه طوری کوکا بخرم؟))

و یادم نبود که مخترعان و طرفداران پر و پا قرص کوکا و فانتا و… برای نجات من و هم نوعانم از چنین مخمصه ای قبلاً زحمت کشیده اند و بطری های شفاف پلاستیکی را اختراع کرده اند که اگر یک روز پسر بزرگ کسی از طبقهٔ ششم خانه پشت سر پدرش فریاد برآورد که ((آهای پدر کوکا یادت نرود))، پدر شرمنده نشود و بتواند روسفید به خانه برگردد.

رسیدم به نانوایی پانزده، بیست نفری توی صف بودند. من هم پشت سر نفر آخر سنگر گرفتم و منتظر ماندم. هوا دیگر داشت جدی جدی تاریک می شد. ناگهان دیدم که یک نفر از آدم های جلوِ صف با ایما و اشاره مرا به طرف خودش فرا می خواند. رفتم جلو. باورم نمی شد، یکی از دوستان دوران دبیرستان من بود؛ آرشاک آرشاکیان، ملقب به ((اشک ششم)).

اول همدیگر را حسابی در آغوش گرفتیم؛ چپ، و راست، و بعد دوباره وانمود کردیم طرف چپ صورت یکدیگر را داریم می بوسیم. بعدش شروع کردیم به حرف زدن. آخر ما توی مدرسه خیلی با هم دوست بودیم. ملتِ به صف ایستاده، وقتی دید ما این جوری همدیگر را بغل کرده ایم و می بوسیم و گرم گفت و گو هستیم، فهمید که به این آسانی از هم جدا شدنی نیستیم و از خیر نوبت من گذشت و چیزی نگفت. من هم خودم را زدم به آن راه و همان جا اول صف، کنار ((اشک ششم)) اتراق کردم. لقب ((اشک ششم)) را در کلاس وقتی تاریخ می خواندیم، به آرشاک آرشاکیان دادیم. یک شیرپاک خورده ای (خواهش می کنم با شیر پاک امروزی اشتباه نشود!) حساب کرده بود که از کلاس اول تا نهم که نُه سال عمر خود را تلف کرده بودیم، پنج هم شاگردی داشته ایم که نامشان آرشاک بود. این یکی که از ارامنهٔ مسجدسلیمان بود و همراه خانواده اش به تهران کوچ کرده بودند، وقتی به کلاس ما در ((دبیرستان کوشش پسران)) آمد، شد آرشاک ((اشک ششم)).

تا همین اواخر، یعنی دو سال پیش هم، هفته ای دوبار، یکشنبه ها و سه شنبه ها، عصر می رفتیم باشگاه آرارات و روی آسفالت ضلع شمالی آن مثلاً فوتبال بازی می کردیم. اشک ششم هم می آمد و یک پیراهن نارنجی رنگی با شماره پانزده (که ربطی به شش اشک ششم نداشت) می پوشید تا همه فکر کنند که روز و روزگاری در تیم دستهٔ یک آرارات فوتبال بازی می کرده است. فکر نمی کنم که تیم ملی فوتبال هلند که نارنجی پوش است، مدنظر آقای آرشاک آرشاکیان، اشک ششم بوده باشد، ولی ما که می شناختیمش، می دانستیم که اشک ششم اصلاً و ابداً فوتبال دوست هم نبوده، چه برسد که بازیکن باشد. دکترها بِهِش گفته بودند چربی خونش بالاست و اجباراً باید حرکت کند. او هم کم خرج ترین نوع ((حرکت)) را انتخاب کرده بود و چون خانه اش ده ونک بود، می آمد قاطی فوتبالیست های قدیمی می شد و کمی می دوید. حالا داستان آن روزی که من دیگر نرفتم فوتبال روی آسفالت بازی کنم، بسیار طولانی است.

یک بار یکی از ((بچه ها)) به من حسابی پشت پا زد که با صورت خوردم زمین و… بعد از آن نرفتم. زنم هم گفت: ((آخه توِ پیرمرد رو چه به فوتبال، اون هم روی آسفالت!))

در طول آن سال های فوتبال بازی روی آسفالت، بعضی ها عادت کرده بودند که هر بار پس از بازی به خانهٔ یکی از بازیکن ها بروند و تا نیمه شب صحبت کنند و گپ بزنند و شام مختصری هم به حساب صاحب خانه بخورند. این گروه فوتبالیست بیشترشان هم ازدواج نکرده بودند، بدون اینکه کسی نوبتی ترتیب داده باشد، یکی یکی سر نوبتشان همه را به منزل می بردند، الا این آقای آرشاک ملقب به اشک ششم. همه می دانستند که زن او مانند بیشتر زنان، مهمان دوست نیست. آرشاک بی چاره هم بدون اجازهٔ فرماندهٔ خود نمی توانست کسی را به خانه اش دعوت کند، و این طور بود که او کم کم خودش را از محفل حذف کرد و دیگر با کسی عازم منزلش نشد. و پس از بازی مثل من و چندین و چند نفر دیگر راهش را می کشید و راست می رفت خانه. البته این مهمانی بازی زیاد دوام نیاورد و بعد از چندی از میان برداشته شد؛ ولی اینکه آرشاک ملقب به اشک ششم خانهٔ خیلی ها رفته بود و سر سفره شان نشسته، خورده و نوشیده و بعدش هم سرش را انداخته بود پایین و رفته بود، برایش سوءسابقه شده بود. اما مثل اینکه دارم یواش یواش از اصل داستان منحرف می شوم. به هر حال ما یکدیگر را جلو نانوایی دیده بودیم. از کارمان، از وضعیت مدرسه بچه هایمان، از انتخابات مجلس و از کاندیداهای شورای خلیفه گری برای مجلس شورای اسلامی و از جنگ خونین چچن و اوضاع نابسامان ارمنستان و آتش بسِ شکنندهٔ قره باغ و از خریدهای جدید تیم پرسپولیس و استقلال و… از هر چیزی که فکر کنید صحبت کردیم، ولی وقتی کلمهٔ استقلال به میان آمد، آرشاک ملقب به اشک ششم، دوست زن ذلیل من، لبخند شیرینی زد و مثل کسانی که بخواهند راز مهمی را فاش کنند، دهانش را به گوشم نزدیک کرد و با لحن پیروزمندانه ای زیر گوشم گفت: ((دوست خوب من! من الان سه ماهه که اعلام استقلال کرده ام)).

راستش را بخواهید من چیزی نفهمیدم. پرسیدم: ((یعنی از زنت جدا شده ای؟))

و دوست من مانند سیاه پوست هایی که آبراهام لینکلن حکم آزادیشان را امضا کرد و خوشحال و خندان بودند – تا بعدش فهمیدند که چیز زیادی عوض نشده! – توضیح داد: ((بالاخره حدود سه ماه پیش من یخچال و منقل کوچکی از همسایهٔ کناری مون که عازم فرنگ بود به ارث بردم، یعنی هدیه گرفتم. اونها رو گوشهٔ حیاطمون زیر درخت توت بزرگی گذاشتم و هر خوراکی ای که زنم اجازه داده خریدم و توی یخچال گذاشتم تا اگه کسی به دیدنم بیاد همون جا ازش پذیرایی کنم. زنم که با یخچال و منقل من کاری نداره. به این ترتیب که کسی به دیدن من بیاد، نه پا به خونه خواهد گذاشت و نه به زنم زحمت مهمان نوازی خواهد داد. خوشبختانه اهل خونه هم تقاضای استقلال منو پذیرفتن…))

من بدون تأمل پرسیدم: ((کسی هم اومده؟))

– راستش رو بخوای نه، ولی امیدم رو قطع نکردم. آخه یه مدتی باید بگذره تا دوستان و آشنایان از اعلام استقلال من خبردار بشن!

من دست او را توی دستم گرفتم و آن را محکم فشردم.

– انشاءاللّه که مبارکه. خدا عمری دراز به تو عطا کنه که بتونی این استقلال فصلی رو از بهار و تابستون که هوا خوبه، به پاییز و زمستون هم بسط بدی…

و می خواستم بِهِش بگویم که آگهی ای در روزنامهٔ آلیک چاپ کند تا همهٔ آشنایان و دوستان و فامیل از این مسئله آگاه شوند، اما ترسیدم که استقبال بیش از اندازه مانع از ادامهٔ استقلال او شود.

و ما آنقدر غرق صحبت بودیم و آنقدر از استقلال فصلی اشک ششم مسرور شده بودیم که نفهمیدیم کی نوبت به ما رسید. وقتی می خواستیم از هم جدا شویم، آقایی که کنار ما منتظر نوبت بود جلو آمد و گفت: ((معذرت می خوام! اسم من هم آرشاکه! – من بلافاصله با خودم گفتم: بفرما این هم آرشاک، “اشک هفتم!”- داستان اعلام استقلال شما رو شنیدم، خیلی خوشم اومده. من هم مثل شما خیلی مشکل داشتم. کارم شاید از کار و وضع شما زارتر بود. چون توی هیچ کاری اجازهٔ صحبت و دخالت نداشتم، چه برسه به تصمیم گیری و اعلام رأی! مدت زیادی رنج کشیدم، درست مثل شاعر حماسه سرای، فردوسی توسی، که تمام رنج هایش رو تو یک نیم بیت خلاصه کرده)).

و آرشاک، اشک هفتم، این نیم بیت را با لحنی پیروزمندانه دکلمه کرد: ((بسی رنج بردم در این سال سی…))

و باز ادامه داد: ((بالأخره ما به یک توافق بسیار مهم و تاریخی رسیدیم. در مسائل کلان و اصلی من به تنهایی تصمیم می گیرم و تصمیمم رو اعلام می کنم و در مسائل جزیی و پیش پا افتاده خانم و بچه ها)).

و من که بهت زده به دهان این همشهری ناآشنا خیره شده بودم، با بی طاقتی پرسیدم: ((ممکنه یه کمی توضیح بدین، تا ما هم یاد بگیریم!))

و ضرب المثل ارمنی ((اگر در یک خانه زندگی نمی کنیم، درد و رنجمان که یکی است!)) را برایش گفتم. او باز ادامه داد: ((من بعد از شنیدن اخبار رادیو و تلویزیون و خواندن روزنامه دربارهٔ چیزهای کلانی مثل جنگ های داخلی کنگو، قحطی در حبشه، جانشینی فلان رییس جمهور، ریشه کن کردن بیماری خانمان سوز ایدز، وارد کردن برنج از تایلند، فروش نفت و گاز به فرانسه و تصمیمات مملکتی و جهانی دیگر تصمیم می گیرم و فقط مسائل جزیی و پیش پا افتاده ای مثل چی و از کجا خرید کنیم، چی بخوریم و چی بنوشیم، تلویزیون رو کِی روشن و کِی خاموش کنیم، به کی سلام کنیم و به کی نه! کی رو به شام و کی رو به ناهار دعوت کنیم، و کِی به خونهٔ کی بریم، و پیشِ کدوم مهمان از چی صحبت کنیم و چیزهای بی اهمیتی از این قبیل رو به خانم و بچه ها واگذار کرده ام!))

در حالی که با دهانی باز و ذهنی پُرتعجب به دهان آرشاک، اشک هفتم خیره شده بودیم، او ادامه داد: ((ولی یک چیز رو برای خودم حفظ کرده ام و هرگز از دست نمی دمش)).

تعجب ما صدچندان شده بود. مرد ناشناس که خود را قاطی صحبت های ما کرده بود، با چهره ای بشاش و باز با لحنی پیروزمندانه گفت: ((با همهٔ این اوصاف من حق گفتن حرف آخر رو برای خودم حفظ کرده ام! این منم که حرف آخرِ آخر رو توی خونه می زنم. پس از فرمایش های خانم و بچه ها همیشه می گم، چشم قربان! همین الساعه قربان، حق با شماست قربان، اطاعت می شه قربان…!))

وقتی نان و کوکاکولا را به خانه بردم و تحویل اهل منزل دادم، داستان استقلال فصلی آرشاک، اشک ششم، و تصمیم گیری آرشاک، اشک هفتم، را برای آنها تعریف کردم. زنم خندید و طبق عادت همیشگی اش هنوز داستان من تمام نشده گفت: ((چون ما حیاط نداریم، تو هم برو پشت بوم و اون جا پرچم استقلالت رو هوا کن!))

همین موقع باران شدیدی شروع به باریدن کرد و بچه ها با صدای بلند خندیدند…

تهران، ۶ خردادماه ۱۳۷۹

پی نوشت:

1- Armin Wegner

مقاله های فصلنامه فرهنگی پیمان شماره ۳۴
Facebook
Twitter
Telegram
WhatsApp

فصلنامه های فرهنگی پیمان

سبد خرید