« … وینان دل به دریا افکنانند، به پای دارندۀ آتش ها زندگانی دوشادوش مرگ پیشاپیش مرگ هماره زنده از آن پس که با مرگ و همواره بدان نام که زیسته بودند، که تباهی از درگاه بلند خاطره شان شرمسار و سرافکنده می گذرد. کاشفان چشمه کاشفان فروتن شوکران جویندگان شادی در مجری آتشفشان ها شعبده بازان لبخند در شب کلاه درد با جاپایی ژرف تر از شادی در گذرگاه پرندگان. در برابر تندر می ایستند خانه را روشن می کنند و می میرند».[1] شاملو استپان زوریان، رمان نویس بزرگ ارمنی، در مقاله ای ضمن ارائۀ شرح حال خویش با اشاره به حوادث خونین جنگ جهانی اول و کشتار ددمنشانۀ ارمنیان به دست ترکان عثمانی می نویسد: «هیچکس به هیچ طریقی قادر نیست ترس و وحشت آن روزهای دهشتناک را پیش خود مجسم کند. تمام کشور پر از پناه جویانی از وان، موش، ارزروم، قارص و دیگر نقاط بود. ملت بی پناه ارمن، که نیازمند قرص نانی بود، شهرها و روستاهای ارمنستان را از ترس هجوم وحشیانۀ ترک ها در می نوردید و می گریخت و در این فرار ناگزیر، به فلاکتی سرسام آور دچار شده بود…». [2] این مطالب به هیچ وجه اغراق آمیز نیست زیرا تجسم آن وقایع خونین و ترس و وحشت ناشی از آن، اینک که نزدیک به یک صد سال از آن کابوس هولناک می گذرد، کاری بس دشوار و گاه غیرممکن است، هرچند که یک استثنا وجود دارد و آن هم خنجری در این باغ، اثر تکان دهنده و به شدت تأثیرگذار واهه کاچا، رمان نویس مشهور ارمنی تبار فرانسوی، است. به راستی اگر زوریان هنگام انتشار این اثر زنده بود، خود به ذهن خلاق و شاهکاری که کاچا آفریده است اعتراف می کرد. دربارۀ واهه کاچا، آثار وی و رمان مشهور خنجری در این باغ در شمارۀ 63 فصلنامۀ پیمان (بهار1392) به تفصیل مطالبی به همراه بخشی کوتاه از رمان آورده شده است که ملاقات گریگور ظهراب، چهرۀ درخشان فرهنگ و ادب و سیاست ملت ارمن، را با طلعت پاشا در 23 آوریل به تصویر می کشد. در پایان آن بخش، طلعت نام گریگور ظهراب را به فهرست بلند بالایی که در کشوی میزش پنهان کرده است می افزاید. در حقیقت، طلعت به کاری دست می زند که بعدها الگوی تمام نظام های استبدادی و تمامیت خواه می شود: حذف گسترده و هم زمان روشنفکران غیروابسته و منتقد. از آلمان نازی و ایتالیای فاشیست تا یونان سرهنگان و شیلی پس از کودتای پینوشه و سرنگونی دولت مردمی سالوادور آلنده همه و همه به همان راه طلعت رفتند. آنها براین باور بودند که حذف فیزیکی گستردۀ روشنفکران غیروابسته و منتقد چارۀ همه دردهای بی درمانشان است اما تاریخ این واقعیت را به آنها نشان داد که جسم را می توان نابود کرد اما اندیشه را هرگز! با این حال، هنوز هم در جهان ذهن های پرمدعا و کودنی یافت می شوند که تاریخ را از یاد برده و برای پیشبرد هدف های سیاسی خود به راه طلعت می روند. از آغاز نژادکشی ارمنیان در نیمۀ دوم قرن نوزدهم میلادی تا واقعۀ دردناک 24 آوریل 1915م حوادث تأسف بار بسیاری در تاریخ مبارزات ملت ارمن رخ داده است اما انتخاب واقعۀ 24 آوریل 1915م، به منزلۀ یک نماد ماندگار، جای تعمق بسیار دارد. درحقیقت، در این روز نخستین مرحلۀ طرح طلعت، یعنی دستگیری گسترده و نابودی هم زمان شریف ترین فرزندان ملت ارمن یعنی نویسندگان، شاعران، روزنامه نگاران، حقوق دانان، معماران، مهندسان، اقتصاددانان، پزشکان و مدیران برجستۀ ارمنی بر طبق فهرستی از پیش تهیه شده، به اجرا گذاشته شد. انتخاب این روز به منزلۀ نماد نژادکشی ارمنیان، ضمن احترام به یاد و خاطرۀ ده ها هزار ارمنی گمنام، ادای دینی است به شریف ترین انسان هایی که پیش از به پایان بردن وظیفۀ دشوار خود، که همانا آگاه ساختن ملت ارمن بود، در بدترین شرایط به خاک افتادند. واهه کاچا، براساس اسناد و مدارک غیرقابل انکار، حوادث این روز و روزهای پس از آن را به هنرمندانه ترین شکل ممکن تصویرکرده است. چنانکه در شمارۀ 63 پیمان آمده خنجری در این باغ به قلم نگارنده از زبان فرانسه ترجمه شده و انتشارات مازیار آن را منتشرخواهد ساخت. با این حال، بار دیگر بخشی از رمان، یعنی قسمت هفتم از فصل چهارم کتاب را، که به حوادث 24 آوریل 1915م یعنی روز پس از ملاقات ظهراب و طلعت و نقش آزاد دوریان،[3]روشنفکرآگاه، برجسته و سرشناس ارمنی، نویسنده، روزنامه نگار و مدیر روزنامۀ آرارات مربوط می شود، انتخاب کرده ایم که برای بزرگداشت یاد و خاطرۀ همۀ جان باختگان فاجعۀ نژادکشی آن را تقدیم خوانندگان محترم فصلنامۀ فرهنگی پیمان می داریم. بخشی کوتاه برگرفته از رمان خنجری در این باغ آزاد چشم ها را گشود. اتاق در تاریکی غوطه ور شده بود. به زحمت چهارچوب پنجره ها را تشخیص می داد. گایانه[4] یک دستش را روی بالش گذاشته و به خواب عمیقی فرو رفته بود. از اتاق پهلویی، یعنی اتاق پسرش، صدای خُرناسه ملایمی برمی خاست. دیکران[5] به دلیل تورم لوزه ها بد نفس می کشید. آزاد به آرامی پتو را پس زد تا بلند شود. تشنه اش بود. غُلغُلک روی میز نزدیک کمد بود. پاهایش را روی قالی گذاشت، لحظه ای روی آرنج هایش تکیه کرد تا خود را به جلو بکشد. نزدیک بود تعادل خود را از دست بدهد و یک لحظه ایستاده برجای ماند. گایانه شکوه ای کرد و بر دندۀ دیگر غلطید. آزاد پاورچین به طرف آب رفت، کورمال کورمال به دنبال لیوان گشت. غُلغُلک را برداشت و هنگام نوشیدن، متوجه صدای پایی شد، انگار کسی داخل خانه راه می رفت. آیا کلفت خانه بود که در طبقۀ هم کف کنار آشپزخانه می خوابید؟ گوش خواباند و پچپچه هایی شنید. این صداها از کجا می آمد؟ در اتاق را باز کرد، در راهرو راه رفت و سعی کرد که به تاریکی نفوذ کند. فوراً، متوجه شد که صداها از بیرون می آید. در این ساعت، هیچ کس در کوچه ها خود را به خطر نمی انداخت. گوش داد. صدای سرفه ها و خندۀ خفه ای را شنید. یقیناً، گداهایی بودند که زیر آسمان باز می خوابیدند. پی اش را نگرفت و به تختش بازگشت. در غلطیدن به دندۀ دیگر، گایانه تکه کوچکی از گرما به جا گذاشته بود. آزاد فوراً چشم ها را بست تا رشتۀ خواب را پاره نکند. او سنگینی پاها و خشکی پشت خود را احساس می کرد. به خودش گفت که هرگز موفق نخواهد شد که دوباره بخوابد اما خیلی زود خودش را در دنیایی پرکشش، که همه اجزای آن شروع به ذوب شدن کردند، رها ساخت. آسایشی لایتناهی او را غوطه ور ساخت. مغزش، آخرین بارویی که شب آن را می کوبید، عاقبت به طرزی گوارا سنگین شد. احساس کرد که تکانش می دهند. چشم هایش را گشود. صورت گایانه روی او خم شده بود. داشت به او می گفت: ـ در زدند… . گایانه به نظر دلواپس و نگران می آمد. آزاد، که بد از خواب پریده بود، بین دو دنیا شناور بود. با زبان سنگین، بی آنکه چیزی بگوید، گایانه را ورانداز می کرد. گایانه از جا پرید: ـ در را دارند از پاشنه در می آورند! آزاد گیج و منگ خود را سر پا یافت. مثل خواب زده ای در راهرو گام برداشت و از پله ها پایین آمد. سایه هایی برابر چشمانش می رقصیدند. پیژامه به پا به طبقۀ همکف رسید و خود را رو در روی دو ژاندارم دید. خدمتکار شالی روی لباس خانه اش انداخته، به ناچار در را باز کرده و درمانده کناری ایستاده بود. آزاد به خود آمد. ژاندارم مسن تر با لحنی بی تفاوت از او پرسید: ـ شما خودتان آزاد دوریان، مدیر روزنامۀ آرارات هستید؟ ـ بله خودم هستم. ژاندارم مکثی کرد، سپس گفت: ـ آقای دوریان، لطفاً دنبال ما بیایید. شبح گایانه بر بالای پله ها پدیدار شد. آزاد صورتش را مالید تا آخرین آثار خواب را محو کند. ـ می توانم بدانم به چه علتی؟ ژاندارم دیگر فوراً پاسخ داد: ـ دستور داریم. آزاد فوراً به برادرش، تیگران،[6] که ماه ها بود در دل طبیعت ناپدید شده بود، فکر کرد. آیا او را پیدا کرده و دستگیر کرده بودند؟ آیا این ورود بدون اجازۀ صبحگاهی مستقیماً به تیگران مربوط می شد؟ او در فکر فرو رفت. ـ بسیار خوب، به من وقت بدهید تا لباس بپوشم… و بدون آنکه منتظر جواب آنها شود شروع به بالا رفتن از پله ها کرد و به طبقۀ اول رفت. صدای پدرش طنین انداخت: ـ چه خبر شده؟ بدروس دوریان[7] با پیراهن و کلاه خواب ظاهر شد. لحنی خشمگین داشت. آزاد به او گفت: ـ یک بازجویی است، باید به کلانتری بروم… . ابروهای پدرش درهم رفت. ـ می دانی ساعت چند است؟ هنوز شش نشده! آزاد روی شانۀ او زد. ـ چیزی نیست… . گایانه به دنبال او به اتاق آمد. خاموش او را ورانداز می کرد. آزاد سعی کرد به او لبخند بزند و شروع کرد به لباس پوشیدن. ـ کاری است که شاید به برادرم مربوط می شود… کلۀ پسرش در چهارچوب در پیدا شد. مادرش به او گفت: ـ برو بخواب. اما او با چهرۀ خواب آلود و اندکی نگران همان جا ماند. آزاد به محض اینکه آماده شد او را در آغوش گرفت. گایانه لباس خوابی به دوش انداخت. ـ به یادت بیاور که چه به سر برادرت آمده. او را سوار کشتی کرده اند و دیگر هرگز دیده نشده. می خواهم بدانم تو را کجا می برند! آزاد پرده ها را پس زد و درشکه ای را دید که مقابل در خانه منتظر است. ژاندارمی با درشکه چی گفت و گو می کرد. هیچ کس مقابل سایر خانه ها، که به ارمنیان تعلق داشت، توقف نکرده بود. به طرف زنش برگشت و به او لبخند زد. می خواست از شدت این حادثه بکاهد. ـ اگر تا ظهر برنگشتم، ظهراب را خبر کن. اما فکر می کنم که می خواهند دربارۀ گزارشی که پریروز چاپ و منتشر کرده ام از من پرس و جو کنند… در چنین مواقعی حکومت زود رنج می شود. گایانه نیمه متقاعد سگرمه هایش را در هم کشید. پیشانیش از چین های ظریف پوشیده شد. ـ نمی فهمم… می توانستند به جای آنکه بیایند و مثل دزدها دستگیرت کنند، احضارت کنند… ـ می دانی عزیزم، بستگی به خلق و خوی کلانتری دارد که می خواهد سنگ تمام بگذارد. ژاندارم ها در طبقۀ پایین منتظر او بودند. احتمالاً، از دلایل این دستگیری سحرگاهی بایستی بی خبر باشند. فکر فرار از مغز آزاد گذشت. می توانست به کمک یک ملافه در باغ بخزد. اما برای رفتن به کجا؟ شاید زندگی خانوادگی خود را به خطر می انداخت و مشکل خود را حادتر می کرد. هیچ دلیلی نداشت که خود را شماتت کند. او در قسطنطنیه دوستان استوار و ثابت قدم داشت که به آنها امیدوار بود. به آسانی نمی شود خود را از دست یک مدیر روزنامه خلاص کرد. سر پسرش را نوازش کرد. چقدر بزرگ شده بود! بیش از حد به مادرش شباهت داشت. کلمات مشابهی به کار می برد و مثل مادرش وقتی پرسشی آزارش می داد شانه هایش را بالا می انداخت. ـ دیکران کوچولوی من، امشب شنیدم که خُرخُر می کنی… به طرف گایانه برگشت: ـ دکتر اوهانیان[8] در این مورد چه فکر می کند؟ گایانه فوراً پاسخ داد: ـ با بالا رفتن سن رد می شود. به شدت به شوهرش خیره شد. آزاد نگاه سوزناک او را احساس می کرد. افکار متضاد او را رنج می داد. اگر موضوع تیگران در بین بود، مقامات می توانستند منتظر شوند. اگر به دلیل گزارش روزنامه بود، بیش از اندازه شدت به خرج نمی دادند. هر روز صبح به دفتر روزنامه می رفت. شغل روزانه اش شناخته شده بود. موضوع چه می توانست باشد؟ ـ من می روم طبقۀ پایین… گایانه همراه او رفت. در طبقۀ همکف به پدرش، مادرش، خدمتکار و دو ژاندارم برخورد که قهوه صرف می کردند. این مورد کوچک او را مطمئن ساخت. پدرش به او گفت: ـ این آقایان فکر می کنند که وزیر کشور باید کنفرانس مطبوعاتی بسیار مهمی بدهد و تمام روشنفکران ارمنی را احضار می کند… در برابر حالت گیج و منگ پسرش افزود: ـ البته، می توانست ساعت مناسب تری را انتخاب کند… برای آنکه عدم اطمینانی که او را به هم می فشرد ادامه نیابد، آزاد با قاطعیت گفت: ـ برویم. من آماده ام. ژاندارم ها فنجان هایشان را روی میز گذاشتند. آزاد پیش از آنها خارج شد. ژاندارمی که بیرون مانده بود روی نیمکت پهلوی درشکه چی جای گرفت. آزاد برگشت و گفت: ـ خیلی نگران نشوید. نزدیک بود اشک گایانه سرازیر شود. او دستش را روی سر پسرش گذاشته بود. پدر و مادر آزاد عکس العملی نشان نمی دادند. مات و متحیر از این حادثۀ غیرمترقبه، با لباس خواب، روی پلکان جلو عمارت ایستاده بودند. آزاد روی نیمکت کنار دو ژاندارم جای گرفت. درشکه چی شلاقش را بالا برد. چرخ های درشکه قرچ قرچی کرد. در تمام طول راه، کلمه ای حرف نزد. شهر هنوز در خواب بود. خانه ها در تاریکی از هم متمایز می شدند. بر بام طبقۀ اول خانه ای، مردی پارچه ای را که رنگش تشخیص داده نمی شد، تکان می داد. کبوترها بر بالای سرش جهیدند. با تکان دادن دست ها آنها را تاراند سپس سوتی کشید تا آنها را گرد آورد. آزاد صدای به هم خوردن بال هایشان را شنید و لکه های سفیدی را دید که گرد هم می آمدند. درشکه از برابر آب نمایی گذشت. مرد مسنی که زیر شلواری بلندی به پا داشت دست هایش را صابون می زد. به زحمت چشم برداشت. سه پسربچه از کوچه ای بیرون پریدند. آنها تخته هایی بر سر گذاشته بودند و بر رویش نان حمل می کردند و پا برهنه راه می رفتند. بوی نان تازه لحظه ای کوتاه در هوا موج زد. شبگرد محله، با کوبیدن چوب دست سنگینش بر زمین، در کوچه ها راه می رفت و به سایه بانش باز می گشت. از میدان پرا،[9] که هتل توکاتلیان[10] با درگاه های بلند شیشه ای اش در آن سربر می افراشت، گذشتند. بوق یک کشتی که بُسفر را ترک می گفت سکوت را شکست. درشکه برابر ساختمانی خاکستری ایستاد. آزاد چشمانش را جمع کرد و به کنارۀ آنها چین انداخت. این مهم ترین زندان قسطنطنیه بود. ژاندارم ها کمی با عجله از پله ها بالا رفتند. آنها آزاد را محاصره کردند. از دری بزرگ گذشتند و از راهرو تاریکی عبور کردند. مردی با چهرۀ استخوانی به ژاندارم ها خطاب کرد: ـ این یکی کیه؟ ـ آزاد دوریان. او فهرستی را که در دست داشت از نظرگذراند، مدادش را با نوک زبانش مرطوب کرد و عددی نوشت: ـ او را به بند الف ببرید. صداهایی پشت سر آزاد بلند شد. او برگشت و سه نویسندۀ ارمنی را، که به ژاندارم ها اعتراض می کردند، شناخت. دری را گشودند و آزاد خود را در حیاط زندان یافت. احساسی غریب او را در بر گرفت. او پیش از این در جوانی اش به خاطر مقاله ای زندان رفته بود. اما این در زمان سلطان عبدالحمید بود. ده ها نفر در گوشه ای جمع شده بودند. آنها به زندانی های عادی شباهت نداشتند. با شناختن تقریباً همۀ آنها ضربه ای احساس کرد. دو پزشک، یک بانکدار، یک مهندس معمار، دو روزنامه نگار و یک کارمند عالی رتبه… با گام های آهسته به سوی آنها پیش رفت. بر روی ابرها گام برمی داشت. این دستگیری ها چه معنایی داشت؟ مهندس معمار، که سبیل ظریف چهارگوشی داشت و گونه هایش از کرک های سفید و سیاهی سیخ سیخ بود، دست هایش را جلو آورد: ـ آزاد دوریان، به جمع ما خوش آمدید. آزاد برای شکستن تشویشی که مثل بغض راه گلویش را سد کرده بود صدایش را صاف کرد. ـ چه خبر است؟ مهندس معمار به نظر انبساط خاطر بیشتری داشت. لبخندی طنزآمیز لبانش را جمع کرد: ـ آزاد دوریان، خبرهای زیادی هست. همۀ ما سحرگاه به وسیلۀ فرشته های طلعت بیدار شده ایم. همۀ ما در رخت کن بهشت، که شباهتی به بهشتی که تجسم می کردیم ندارد، جمع شده ایم. قدیسان حقیری که این مکان ها را اشغال می کردند دزدان دوست داشتنی، آدم کشان شاد، تبهکاران بی گناه دیروز غروب آزاد شده اند تا تشک های پر از کاه و گل آلودشان را به ما واگذار کنند… آزاد، که با این حرف ها اندکی به خشم آمده بود، حرف او را قطع کرد: ـ آیا دلیلی برایتان آورده اند؟ مهندس معمار شانه هایش را بالا انداخت. بانکدار مداخله کرد: ـ به من، به من گفتند که وزیر مایل است با من گفت و گو کند. یک لحظه باورم نشد. وقتی وزیر یکی از افراد تحت امر خود را احضار می کند، ژاندارم به دنبالش نمی فرستد! او کت و شلواری مشکی به تن داشت. زنجیر ساعتش روی جلیقه اش یک S ترسیم می کرد. چکمه های واکس زده اش چین های بی نقص شلوارش را از زیر نگاه می داشت. آزاد بارها در عیدهای ارمنی با او برخورد کرده بود. آزاد زمزمه کرد: ـ عجیب است. ژاندارم ها افراد دیگری را آوردند. پس از نیم ساعت، دویست و پنجاه نفر شدند. تمام اشخاص سرشناس و روشنفکرها حضور داشتند. اغلب یکدیگر را می شناختند. آنها دلیل بازداشت خود را نمی دانستند و از یکدیگر می پرسیدند. آخرین فردی که وارد شد ظهراب، نمایندۀ ارمنیان، بود. او وارد حیاط شد. ایستاد و با دیدن بخش عظیمی از جامعۀ روشنفکری قسطنطنیه که در حیاط گرد آمده بود ریشش را خاراند. فوراً به دورش جمع شدند. پرسش ها از هر سو روان شد. او چشم ها را بست و دستش را بالا برد گویی طلب بخشش می کرد. سپس گفت: ـ اشتباهی رخ داده! سکوت برقرار شد. چشمانش را گشود، هم میهنانش را از نزدیک ورانداز کرد. ظاهراً، می کوشید خون سردی خود را حفظ کند. جملات بریده بریده از لبانش می جهید: ـ دیروز عصر، دفتر کار طلعت را ترک کردم… بنا به عادت همیشه با هم تخته نرد بازی کردیم، یعنی هفته ای دو یا سه بار بازی می کنیم… . رفته بودم که در مورد تبعیدها با او گفت و گو کنم. حرف هایم را به تفصیل گوش داد… . به نظر می آمد که به دلیل افراط کاری هایی که صورت می گیرد، صمیمانه متأثر شده است… . به من قول داد که بلافاصله انضباط را برقرار خواهد کرد… . او خاموش شد و نفس تازه کرد. سینه اش برآمده شد. رگ گردنش باد کرد و لکۀ قرمزی روی پیشانی اش ظاهر شد. ـ خوب، دوستان من… این بود تمام آنچه که می توانستم برای شما بگویم… . از شما پنهان نمی کنم که منقلب شده ام… اما… پرّه دماغ خود را خاراند و سرش را بالا برد. ـ اما ما نمی گذاریم هرچه می خواهند بر سرمان بیاورند. دستورات باید از جانب عزیز بیک، رئیس تأمینات، که من او را خوب می شناسم، صادر شده باشد. غالباً، نزد طلعت با او برخورد کرده ام، آرام باشیم. این یک سوء تفاهم وحشتناک است. لب هایش می لرزید. بانک دار به ساعتش نگاه کرد. ساعت هفت صبح بود. شعاعی از آفتاب بین مناره و دیوار خزید. صدای فروشندگان دوره گرد برخاست. روزنامه نگاری که کتش را بیرون می آورد گفت: ـ از خودم می پرسم که چه مدت ما را اینجا نگاه می دارند. آستین های پیراهنش را روی دست های پرمویش بالا زد و دنبال پاکت سیگاری گشت. پزشکی، که تحصیلاتش را در پاریس به پایان برده بود، فریاد زد: ـ من ساعت ده صبح، برای معالجۀ پسر وابستۀ نظامی آلمان، در محل سفارت قرار ملاقات دارم. مطمئناً، از غیبت من نگران خواهند شد… . وکیل مشهوری گفت: ـ من هم همین طور، ملاقات مهمی دارم. ظهراب دستش را بالا برد. ـ دوستان من، وحشت نکنید. ما همه مان ملاقات هایی داریم… . ما همه آدم های مهمی هستیم. چرا نباید این را گفت؟ نمی توانند به سادگی از دست ما خلاص شوند… . کسی گفت: ـ ما همه مان مقامات ترک را می شناسیم، با آنها سروکار داریم. اضافه می کنم که چشم امیدمان بسیار به دوستانمان است… . نکته ای مرا نگران می کند و آن هم حضور نماینده مان، ظهراب، در بین ماست… . همه به نظر کمی سرگشته می آمدند. ظهراب، با حالتی عصبی، دست هایش را می مالید. چند گامی برداشت. با صدایی خفه گفت: ـ باید بلافاصله طلعت را خبر کنم. باید از بازداشت من بی اطلاع باشد. امکان ندارد… . دیروز بعدازظهر، یک ساعت در دفتر کارش بودم… . نفس عمیقی کشید و پرسید: ـ کسی مداد و کاغذ دارد؟ مهندس معمار سه مداد کاملاً تراشیده شده به او داد. نویسنده ای دفترچه ای پیدا کرد، آن را به سرعت ورق زد و به طرف ظهراب دراز کرد. ظهراب گفت: ـ آن را به شما برمی گردانم. فقط به یک برگ کاغذ نیاز دارم… . قصد نوشتن بیانیه ندارم… . مداد و دفترچه را برداشت و لحظه ای کوتاه به گوشه ای رفت و فکر کرد. به دنبال عبارتی کوبنده بود. کاملاً، متقاعد شده بود که طلعت از بازداشت او و هم وطنانش بی اطلاع است. بر روی نوک مداد فشار آورد و آن را شکست. مهندس معمار، که او را نگاه می کرد، پرید و دو مداد دیگر خود را به او داد. دست نماینده اندکی می لرزید. با خطی کاملاً خوانا نوشت: «آقای وزیر، این نامه را از زندان قسطنطنیه برای شما می نویسم. من سحرگاه بی هیچ دلیلی بازداشت شده ام. من به همراه دویست نفر از هم وطنان روشنفکر و عالی رتبۀ پایتخت هستم. مصراً، از شما تقاضا می کنم که لطف فرموده و مداخله فرمایید، زیرا گمانم براین است که شما از این سوء تفاهم مطلع نیستید. دوست شما ظهراب». در سکوتی کامل، این چند جمله را خواند. وکیل گفت: ـ باید اضافه کرد که ما خشمگینیم، ما که جنایتکار نیستیم. دو یا سه نفر جملات دیگری پیشنهاد کردند اما ظهراب سر تکان داد. کاغذ را جدا کرد و دفترچه را به صاحبش برگرداند. ـ روشن و واضح است. کاغذ را تا کرد و پرسید: ـ کسی بر حسب تصادف پاکت ندارد؟ همه کند و کاو کردند. پاکت تمیزی پیدا نشد. ظهراب با حروف بزرگ بر روی بخش تا خورده کاغذ نوشت: «با عنایت وزیر کشور». ـ شاید، لازم باشد نامتان را زیر آن بنویسید… نماینده فکری کرد و نام خود را افزود. کسی به شوخی گفت: ـ کاری جز پیدا کردن یک کبوتر نامه بر نداریم. ظهراب به طرف در رفت و چند ضربه زد. ژاندارمی در را به روی او گشود. او نان روغنی بزرگ و تختی که رویش دانه های کنجد پاشیده بودند به دست داشت. ظهراب صبر کرد که لقمه اش را فرو دهد و به او گفت: ـ آیا ممکن است که لطفی کنید و این چند کلمه را به دست وزیر کشور برسانید؟ چشمان ژاندارم گرد شد. ـ غیرممکن است! کی حاضر می شود این کاغذ را ببرد؟ دستش را جلو آورد تا محتوا را بخواند. با انگشتان روغنی اش داشت کاغذ را کثیف می کرد. ظهراب تای کاغذ را باز کرد و آن را خواند. ژاندارم همچنان سر تکان داد. ـ خوب، مایلید یکی از فرماندهان خود را صدا کنید؟ من ظهراب نمایندۀ ارمنیان هستم. در همان حال، افسری از آنجا می گذشت. او صحبت ظهراب را شنیده بود. پیش رفت و نماینده را ورانداز کرد. با لحنی بی تفاوت گفت: ـ چه می خواهید؟ ظهراب نفسی تازه کرد. هیجان ضربان قلبش را شدت می داد. ـ دیروز عصر، وزیر کشور را دیدم. من یکی از دوستان او هستم. مایلم که بی درنگ این تکه کاغذ را برای او ببرند! فکر بکری از مغزش گذشت. مدادش را برداشت و زیر امضایش اضافه کرد: «از محبتتان سوء استفاده می کنم. آیا لطف می کنید و به آورندۀ این نامه پاداش می دهید؟». افسر فکری کرد. چشمانش به فضای خالی خیره ماند. داشت موضوع را سبک، سنگین می کرد. رشتۀ باریکی از آب دهان از لبان ژاندارم، که نانش را بی تعارف روی زمین گذاشته بود، به زمین ریخت. افسرگفت: ـ خوب، ببینم چه کار می توانم بکنم. نامه را دوباره خواند و آن را در جیبش سُراند. ظهراب گفت: ـ از شما سپاسگزارم. ظهراب به حیاط برگشت. گروه های کوچکی تشکیل شده بود. بانکدار دستمالش را بر نیمکتی پهن کرده و روی آن نشسته بود. دستش را زیر چانه اش گذاشته و در فکر بود. آزاد به ظهراب، که خوش بینی اش او را شگفت زده می کرد، پیوست. نمایندۀ ارمنیان با لحن گرمی تکرار کرد: ـ ما معرف نخبگان جامعۀ ارمنی هستیم. دوست عزیز من، آزاد، نگاهی به اطراف خود بیندازید. می توانم نام همه را به شما بگویم… . می خواهید چه به سرمان بیاید؟ تمام سفارتخانه ها باید از دستگیری ما مطلع باشند. من خیالم راحت است. لحظۀ بدی را می گذرانیم اما خیلی زود دلیل این سوء تفاهم را خواهیم فهمید. دست ها را به پشت گذاشته بودند و دو به دو کنار هم راه می رفتند. ظهراب با نوک کفشش چند ریگ را جا به جا می کرد. آزاد پاسخ داد: ـ امیدوارم حق با شما باشد. شخصاً، بسیار بدبینم. طلعت باید از این اقدام مطلع باشد. ممکن نیست که موضوع غیر از این باشد. شانۀ راست ظهراب بالا رفت. ـ می دانید، الآن ادارۀ امور در دست همه است. ممکن است که طلعت… . سری تکان داد. ـ غیرممکن است! من دیروز عصر با او تخته نرد بازی کردم. زمان درازی است که او را می شناسم. از معایب و دغدغه های فکری او با خبرم. برای من از وان و از ارمنیانی که شورش کرده اند حرف زد. من او را مطمئن ساختم که نهایت تلاش خود را می کنم. مرا درک کرد و ما یکدیگر را به صمیمانه ترین شکل ممکن ترک کردیم. ریگی زیر کفشش سماجت کرد. او پافشاری نکرد. چشمانش را به طرف آزاد برگرداند. ـ در بدترین حالت، او می توانست دستور چنین بازداشت هایی را بدهد اما مرا مستثنا می کرد. من قدیمی ترین دوست او هستم. در حالی که من اینجا با شما هستم! نه، نه، دستور از جانب شخص دیگری است. من به انور[11] مشکوک هستم… ـ طلعت دربارۀ تبعید ها چه فکری می کند؟ ظهراب مکثی کرد. ریش بزی اش را خاراند. ـ یک اقدام موقت است. وانگهی، به همین دلیل رفته بودم او را ببینم. برای او از وحشیگری کردها و قتل بی گناهان صحبت کردم… . آزاد حرفش را قطع کرد. ـ پریروز مشاهدات عینی یک نفر از مهلکه جسته را منتشر کردم. شنیع است! ظهراب آهی کشید: ـ خواندم. من شاهدان عینی دیگری را پذیرا شده ام، وحشتناک است. آزاد چشم هایش را جمع کرد. ـ چیزی در شرف تکوین است که برای من مفهوم نیست. بسیار نگرانم… به گروهی از نویسندگان برخوردند. آزاد یکی از آنها را از نزدیک می شناخت. نویسنده به او لبخند زد: ـ آزاد عزیز، چه تجربه ای! معمولاً، همدیگر را در جاهای دیگر می بینیم. به خصوص، به کسانی فکر می کنم که شب پیش را در اینجا به سر برده اند. شنیده ام که در دامن طبیعت پخش شده اند. آنها خیلی به ما مدیون هستند. آزاد آهی کشید: ـ بله، آنها آدم های خطرناکی بودند. اما باید باور کرد که ما خطرناک تریم! نویسنده به پیشانیش زد. ـ شیطانی ترین نقشه ها در اینجا کشیده می شود. حکومت از آن بی خبر نیست. طلعت و دار و دسته اش به محروم ساختن ما از آزادی رضایت نخواهند داد. آنها بسیار فراتر خواهند رفت… . ظهراب با چین انداختن به ابروهایش پرسید: ـ چه می خواهید بگویید؟ ـ هنوز نمی دانم، دارم فکر می کنم. یک چیز مسلم است. آنها به این زودی ما را رها نخواهند کرد. سکوتی سنگین برقرار شد. ظهراب عاقبت عکس العمل نشان داد. ـ دوستان من، اوضاع را غم انگیز نکنیم، روحیۀ خود را حفظ کنیم… . آوایی یکنواخت از مناره برخاست. سر عمامه دار مؤذن دیده می شد. یک دستش را بیخ گوشش گذاشته بود و به نظرمی آمد که در رؤیایی دوردست گم شده است. قطار آهسته می رفت. هوای نیم گرمی به داخل واگنی که سی نفری در آن جای گرفته بودند نفوذ می کرد. آزاد همراه ظهراب، مهندس معمار و بانکدار بود. سفر در وضعیت خوبی ادامه می یافت. دویست و پنجاه شخصیت قسطنطنیه، پس از گذراندن دو روز زندان، راه حلب را طی می کردند. به آنها هیچ توضیحی داده نشده بود. موضوع اقدامی احتیاطی و تا حدی مبهم در میان بود. روشنفکران را دور می کردند. آنها خیلی زود عکس العمل نشان می دادند و هم وطنان خود را تحت تأثیر قرار می دادند. عاقلانه بود که برای مدتی تأثیر آنها را از بین ببرند. ظهراب، که خوشبینی اش به طور پیوسته و غیر محسوس پخش می شد، گفت: ـ هفتۀ آینده در راه بازگشت به خانۀ خود خواهیم بود. او هیچ خبری از طلعت دریافت نکرده بود. مطمئناً، نامه اش به دست او نرسیده بود. به محض رسیدن به حلب، ترتیبش را می داد تا به زنش خبر دهد که به ملاقات وزیر کشور برود. سفر در دل شب صورت می گرفت. قطار از مزارع کشت شده و روستاهای آرام می گذشت. در هر واگن، دو ژاندارم مسلح روی نیمکت عقب نشسته بودند و با هم گفت و گو می کردند. آزاد مقابل ظهراب، که سعی داشت در چشم انداز نفوذ کند، نشسته و در اندیشه بود. از ابتدا و با وجود نکوهش نسبی مقامات این حادثه به نظرش سرشار از مقاصد پلید می آمد. او را سحرگاه از خواب بیدار کرده بودند و هنگام شب اعزام می کردند. این بازداشت خودسرانه او را نگران می کرد. به دقت به ظهراب نگریست و سعی کرد تا مسیر افکار او را دنبال کند. خوش بینی او به نظرش نامفهوم می آمد. آیا دست خود را رو نمی کرد تا همراهانش را آرام نگهدارد؟ مهندس معمار چرت می زد و بانکدار دست ها را به سینه گذاشته و در فکر بود. ـ ظهراب… نماینده به طرف آزاد، که آهسته حرف می زد، خم شد: ـ من در اولین فرصت شما را ترک می کنم. بگذارید حرف بزنم… نماینده به سمت راست و چپ نگاه کرد. آزاد ادامه داد: ـ به شما اکیداً توصیه می کنم که از الگوی من تبعیت کنید. می توانیم سر ژاندارم ها را گرم کنیم و در کوهستان ها ناپدید شویم. این سفر به شدت نگرانم می کند. من هیچ اعتمادی ندارم. چرا ما را به دور از خانه و کاشانه مان می فرستند؟ می توانستند در همان زندان قسطنطنیه نگاهمان دارند. ظهراب در فکر فرو رفت: ـ واقعاً از چه می ترسید؟ ـ از همه چیز. بدتر از آن. می توانند نابودمان کنند. نماینده دست هایش را بالا برد. ـ نه، آزاد، شما مبالغه می کنید. هرگز اتفاقی نمی افتد! از دست روشنفکران یک مملکت به همین سادگی خلاص نمی شوند. آزاد بی قرار شد: ـ اما در حال انجامش هستند! با ریاکاری. به شیوۀ خودشان! می توانید به من بگویید که ما قرار است چه غلطی در حلب بکنیم؟ ما هرگز به قسطنطنیه باز نخواهیم گشت، فکر کنید! ما را باز هم دورتر می فرستند. نمی دانم به کجا… آنها نقشه ای کاملاً طراحی شده دارند و روی ساده دلی ما حساب می کنند. ظهراب سر خود را به پشتی نیمکت تکیه داد و انگشتانش را در ریش بزی اش فرو برد. کامیون های ارتشی از جاده ای موازی می گذشتند. روشنایی های ضعیفی چشمک می زد. ابری از زغال های نیم سوخته در هوا پخش شد. ظهراب با لحنی بی تفاوت پرسید: ـ به عقیدۀ شما ترک ها دارند آماده می شوند که ما را از میان بردارند؟ ـ من متقاعد شده ام! ظهراب دو ژاندارم را به او نشان داد: ـ وحشتناک خواهد بود! خوشبختانه من در این عقیده با شما سهیم نیستم. اگر چنین نیت شومی داشتند، نگهبان ها را چند برابر می کردند. آنها را ببینید، دارند خر و پف می کنند. حرکت قطار به هرکسی اجازه می دهد که به پایین بپرد و در دل طبیعت، ناپدید شود. نه، نه، آزاد، شما کاملاً در اشتباهید. من حسابی فکرکرده ام. فقط نوعی اقدام احتیاطی است. چه مدت از نزدیکان خود جدا خواهیم بود؟ این را نمی دانم… . آزاد از کوره دررفت: ـ آخرش که چی؟ می گویند پیاده شوید! چند هفته ای است که برای من صحبت از نامه ای کرده اید که از خارج و نمی دانم از سوی کدام کنسول فرستاده شده و به شما توصیه می کرده که ترکیه را ترک کنید! ظهراب سکوت کرد. خطوط چهره اش در تاریکی جمع شد. ـ درست است… اما به شما گفته ام، من هرگز کشور را ترک نخواهم کرد. به عمد از کُت دازور،[12] که تعطیلات آرامی را درآن می گذراندم، برگشته ام تا به مسئلۀ ارمنیان بپردازم. در مورد یک نکته حق با شماست و آن هم اینکه در بدبختی چرخ می خوریم. اما با تمام این احوال من خوشبین می مانم… . آزاد با شیطنت گفت: ـ با طلعت تخته نرد بازی می کنید و صبح فردای آن روز، شما را دستگیر می کنند و به زندان می اندازند. شما را به شهری که در آن کاری ندارید می فرستند و طلعت پاک دل از هیچ چیز خبر ندارد! او مرد قدرتمند حکومت است. با یک بشکن می تواند این قطار را متوقف کند! کنه افکارم را برای شما می گویم: این سفر شبانه را مدیون طلعت هستیم. تمام مأموران از سوی او تعیین شده اند. فرماندار نظامی قسطنطنیه یا رئیس تأمینات بازیچۀ او هستند. دو همپالکی او، جمال و انور، از او وحشت دارند، دست او را کاملاً باز می گذارند. اگر قرار باشد مردی را در ترکیه سرنگون کرد، همان طلعت است! مهندس معمار بیدار شده بود و مکالمه را گوش می داد. بانکدار با حالت عصبی ساعتش را نگاه می کرد. ظهراب تکان خورده بود. در برخی موارد، حق با آزاد بود. اما او باور نداشت که ترک ها می خواهند خود را از شر روشنفکران خلاص کنند. آنها مرتکب چنین عملی که قانون و اخلاق را زیر پا می گذاشت نمی شدند. آزاد دست ها را به سینه زد و به نیمکت تکیه داد. زیر لب زمزمه کرد: ـ من عقیده ام را به شما گفتم. دیگر چیزی اضافه نخواهم کرد. بانکدار گفت: ـ تا یک ربع دیگر در حلب خواهیم بود. ناگهان آزاد گفت: ـ بدون من. از جا بلند شد. نگاهی به طرف ژاندارم ها انداخت. آنها چرت می زدند. صبر کرد تا قطار در پیچی آهسته کند. ـ آزاد، از شما خواهش می کنم… . خیلی دیر شده بود. آزاد از قطار پایین پریده بود و در علف ها غلت می خورد. ظهراب، در حالی که دست ها را در هم قلاب کرده بود، گفت: ـ خدای من، خدای من. بانکدار و مهندس معمار، کاملاً گیج و منگ، آنچه را با چشمان خود می دیدند باور نمی کردند. ظهراب، با تازه کردن نفس، تکرار کرد: ـ او اشتباه می کند. بانکدار پرسید: ـ چرا این کار را کرد؟ آزاد با چنان سرعتی عمل کرده بود که مهندس معمار جرئت نمی کرد جای او را روی نیمکت بگیرد، انگار دوباره از ته راهرو بیرون می جهید. دو ژاندارم به هیچ چیز مشکوک نبودند. سوت قطار هوا را شکافت. به ایستگاه حلب وارد می شدند. بیست ژاندارم، تفنگ به دوش، انتظار مسافران را می کشیدند. ارمنی ها قطار را ترک کردند و فوراً محاصره شدند. نوعی عصبانیت بر نیروهای انتظامی حکم فرما بود. قافله به سوی مدرسه ای دولتی هدایت شد. آزاد از جا بلند شد. شب داشت چادر خود را پهن می کرد. باد ملایم نیم گرمی می وزید. تیرهای تلگراف در امتداد جاده ردیف شده بود. ده متری راه رفت و احساس کرد که قوزک پای چپش از درد تیر می کشد. از خودش پرسید که آیا حق داشته است هم وطنان خود را ترک کند. خود را تک و تنها در دل دشت یافت. چقدر بد شد. درحالی که به زحمت روی پای چپش تکیه می کرد تیرهای تلگراف را دنبال کرد. او روی دوستانش حساب می کرد. پس از یک ساعت راهپیمایی، شهر سفید با مناره های افراشته نمودار شد. دیگر به قوزک پایش فکر نمی کرد. کشتزارها را ترک کرد و داخل کوچه باریکی شد. مردم از خواب برمی خاستند. سورچی ها اسب هایشان را می بستند و دهقان ها با زنبیل میوه و سبزی، که بار الاغ ها کرده بودند، پراکنده می شدند. سوری ها در لباس مشکی و با چهره ای یخ زده مستقیم گام برمی داشتند و روی سر تغارهای بزرگ ماست را حمل می کردند. یک گاری پر از هندوانه به طرف بازار می رفت. آزاد ایستاد، صورتش را خشک کرد. از خود می پرسید که آیا باید به منزل گولیان[13] روزنامه نگار برود یا کاتیان[14] نویسنده. تردید داشت. شاید آنها از سوی پلیس تحت نظر بودند. سپس، به هاکوپ عکاس، که پسرش در قسطنطنیه مستقر شده بود و به عنوان حسابدار در کارخانه پدرش کار می کرد، فکر کرد. آزاد او را انتخاب کرد. پیش از این دو یا سه بار به حلب آمده بود و شهر را می شناخت. می دانست که مغازه عکاس در خیابان اصلی شهر است. تابلوی مغازه را از دور دید. کرکرۀ آهنی هنوز پایین بود. در زد. به محض باز شدن در هاکوپ را مقابل خود دید. او لباس خواب به تن داشت و آماده می شد که برای خرید شیر بیرون برود. چشمانش از تعجب گرد شد. ـ آقای آزاد… بلافاصله، بدبختی را از پیش حدس زد. ـ من از قطاری پیاده شده ام که بدون من به مقصد رسیده است. ـ بیایید تو، بیایید تو، خواهش می کنم… دوباره در را بست و قابلمه ای را که در دست داشت بر روی میز گذاشت. آزاد خود را روی صندلی رها کرد. قوزک پایش باد کرده بود. نفس تازه کرد. هاکوپ بستۀ سیگاری به طرف او دراز کرد. دستش می لرزید. گربۀ درشت هیکلی روی میز جست و پوزه اش را نزدیک آورد، قابلمه را بو کرد و میو میوی سرزنش آمیزی سرداد. آزاد در چند کلمه حادثه ناگوارش را شرح داد. چهرۀ استخوانی هاکوپ کش آمد. ـ ظهراب بازداشت شده؟ او در حلب است؟ قادر نبود آن را باور کند. آزاد پرسید: ـ اوضاع اینجا چه طور است؟ تروش رویی دهان عکاس را به هم پیچاند. ـ بد، خیلی بد… خانه ها را تفتیش می کنند. پناه دادن به ارمنیانی که از جاهای دیگر می آیند ممنوع است. اما آقای آزاد، مطمئن باشید، هیچ ترکی جرئت نخواهد کرد از این در عبور کند. شما در امان هستید. مقابل او نشسته بود. صمیمانه افزود: ـ کار خوبی کردید که به خانۀ من آمدید. فعلاً تنها هستم، زنم خانۀ دخترش است که در حمص[15] زایمان می کند… سرگیجۀ مختصری بر آزاد مستولی شد. چشم هایش را بست. هاکوپ متوجه آن شد و فوراً از جا جست. ـ می روم برایتان قهوه درست کنم… به طرف آشپزخانه رفت و گربه هم به دنبالش. بوی خوش قهوه آزاد را تکان داد. کفش هایش را در آورد و پاهایش را دراز کرد. تردیدی به جانش خزید. آیا او این حق را داشت که همراهان خود را رها کند؟ نبایستی در سرنوشت آنها شریک می شد؟ افسوس، دیگر خیلی دیر شده بود. چه فایده داشت که بیهوده خود را رنج دهد؟ به خانواده اش فکر کرد. حتماً، می بایست گایانه را خبر می کرد. سعی کرد از جا برخیزد. سرو کلۀ هاکوپ با قهوه جوش پیدا شد. لباس خوابش در اطرافش موج بر می داشت. آزاد از او پرسید: ـ دلم می خواست نامه ای برای زنم بفرستم، راهی بلدید؟ ـ پست هر روز کار می کند اما مطمئن نیست. آها، ببینید… چین هایی بر پیشانی اش افتاد. ـ آه! گمان می کنم که پیدا کردم! نامه را برایش بفرستید بدون آنکه نام شهر را ذکر کنید. کسی هرگز متوجه نمی شود. فقط به او بگویید که در امن و امان هستید. من آن را به دست مأمور ترکی که اغلب سفر می کند به مقصد می رسانم، دوست مطمئنی است. هر هفته به قسطنطنیه می رود. تکه جملاتی در کلۀ آزاد شکل گرفت. باید آنها را تفکیک می کرد و به طور ضمنی می نوشت. با دنبال کردن رشتۀ افکارش لب هایش را به مایع سوزان آغشته ساخت. هاکوپ میز را با پنیر، مربا، کالباس و نان زینت داده بود. بی اشتها صبحانه را صرف کرد، دوباره قهوه نوشید. خیابان جنب و جوش خود را آغاز می کرد. خستگی مفرطی بر او غالب شد. هاکوپ گفت: ـ تا طبقۀ اول شما را همراهی می کنم. در اتاق پسرم استراحت خواهید کرد. تا هر زمان که مایل باشید می توانید در اینجا بمانید. اینجا خانۀ شماست! او از این که یکی از افراد خانوادۀ دوریان و به خصوص آزاد، مدیر روزنامۀ آرارات را پذیرا می شد احساس غرور می کرد. آزاد بدون اصرار پذیرفت. به طبقۀ اول رفت و بی آنکه لباس از تن بیرون آورد روی تخت دراز کشید. می خواست استراحت کند و موقعیت خود را مشخص کند. تا سه روز آزاد قوزک پایش را درمان می کرد. از خانه بیرون نمی رفت. حتی جلوی پنجره خود را نشان نمی داد. ترک ها شروع به تعقیب ارمنیانی کرده بودند که از جاهای دیگر می آمدند. چند خانوادۀ مهربان ترک، که ارمنیان جوانی را پذیرفته بودند، به دادگاه احضار شدند و جرایم سنگینی پرداخت کردند. گفته می شد که نخستین مشغلۀ ذهنی ترک ها جنگ نبود، بلکه شکار ارمنی ها بود. آزاد در بستر می ماند، هنوز چند روزی وقت لازم بود تا بتواند به طور عادی راه برود. گربه او را ترک نمی کرد. گوشه ای را روی پتو یافته بود که در تمام طول روز گرم می ماند. هاکوپ در عین حال در همه جا بود. مشتری ها را می پذیرفت، مغازه را می بست، اخبار را جمع آوری می کرد، خرید را انجام می داد و آشپزی می کرد. حضور او از ورای دیوارها احساس می شد. صدای سرفه اش، سفارش هایش برای ژست گرفتن برابر دوربین، صدای پایش و ترانه ای که زیر لب می خواند شنیده می شد. تمام خانه از حضور او به زمزمه در می آمد و زمانی که می خوابید آزاد، که در تمام طول روز با فکر او را دنبال می کرد، صدای تپیدن قلب او را از آن سوی دیوار می شنید. گاهی هاکوپ بیدار می شد و آهسته در را فشار می داد تا اطمینان یابد که همه چیز از دید مهمانش رو به راه است. آزاد آهی کشید:«چه مرد برجسته ای، اقبال با من بود که به او روی آوردم». نامۀ مفصلی به گایانه نوشته بود تا او را آرام کند. روز پنجم، احساس شومی از پیش آزاد را آزار می داد. هاکوپ به بازار رفته بود و از ظهر گذشته بود که هنوز در خانه نبود. در غیاب او، چندین بار در زدند. آزاد خطر کرد و نگاهی از ورای کرکره ها انداخت و چند جوان را دید که مطمئناً مشتری بودند. آنها پافشاری نکردند. پس هاکوپ کجا رفته بود؟ آزاد روی تخت دراز کشیده و قوزک پایش تقریباً بهبود یافته بود و گربه را نوازش می کرد که در همین هنگام متوجه صدای آهسته ای شد. در ورودی باز و دوباره بسته و سرفه ای شنیده شد و بعد دیگر هیچ. آزاد تخت را ترک کرد و روی پله ها خم شد. دید هاکوپ بر روی صندلی نشسته و دست ها را روی میز نهاده و در حال کشیدن سیگاری است. دود سیگار ابرهای ملایم راکدی را تشکیل می داد. ـ هاکوپ… هاکوپ سربرداشت و سعی کرد لبخند بزند. آزاد به او پیوست. دو مرد در چشمان یکدیگر نگریستند. عاقبت هاکوپ سربرگرداند و نفس عمیقی کشید. انگشتانش می لرزید. پشتش خم شده بود. سرانجام، با صدایی گرفته از اندوه گفت: ـ همگی کشته شدند… . آزاد فوراً حرفش را نفهمید. هاکوپ در نگاه کردن به پیچ و خم های دود سیگار اصرار داشت. ـ تمام روشنفکران قسطنطنیه، تمام همراهان شما… . خون در رگ های آزاد یخ زد. ـ چه طوری؟ برایم توضیح بدهید… . ـ تیرباران شدند! آنها به خود اجازه دادند که همه را تیرباران کنند، ظهراب،[16] واروژان،[17] همه را… حتی یک نفر زنده نمانده است! و وقتی می گویم تیرباران… یعنی سلاخی شده، خاتمه دادن به زندگی آنها با ضربات سنگ… . سکوتی سنگین در اتاق حکم فرما شد. چشمان هاکوپ نمناک بود. آزاد صندلی ای برداشت و کنار او نشست. دستش را جلو برد تا پاکت سیگار را بردارد اما خشکش زد. سوزشی دردناک ماهیچه های گلویش را می خراشید. هاکوپ نفس عمیقی کشید و با لحنی بی آلایش افزود: ـ ساعت نه صبح امروز، در حیاط مدرسه… بدون محاکمه، بدون اخطار. به رویشان آتش گشوده اند، یک کشتار واقعی… دویست و پنجاه جسد به خون تپیده. گران بها ترین خون ملت ما… . گربه با دم افراشته، میو میو کنان سر رسید. خود را به نرمۀ ساق پای آن دو مرد مالید. بعد ناگهان، تحت تأثیر نیرویی به سوی آشپزخانه خیز برداشت. این خبر آزاد را کاملاً مبهوت ساخته بود. انتظار اعمال خشونت را داشت اما نه این کشتار را. سعی داشت درک کند. مقامات، روشنفکران را دستگیر و دور از پایتخت اعدام کرده بودند. چرا این چنین عاقبت اندیشی کرده بودند؟ از غروب خبر پخش می شد! آزاد کلمات خود را نمی یافت. فکرش به دنبال ظهراب سرگردان بود. با لحنی بی طرف پرسید: ـ از قسطنطنیه خبری دارید؟ هاکوپ با تأیید سر تکان داد. سپس، سیگاری افروخت و به نوک ملتهبش خیره شد. ـ قتل عام هایی در محله های دورافتادۀ پایتخت رخ داده است. تمام اموال ارمنیان مصادره شده… روزنامۀ شما غارت شده است… . به آزاد خیره شد. هیچ عضله ای در صورتش نلرزید. انگار بر خلاف میل خود ادامه داد: ـ حساب های بانکی، اموال غیرمنقول، مغازه ها… همه مصادره شده اند. لحظه ای خاموش شد و سپس پرسید: ـ مایلید که ادامه دهم؟ ـ گوشم با شماست. او پکی به ته سیگارش زد تا به آتش جان دهد. ـ صدها ارمنی به کلیساها و سفارتخانه ها پناه برده اند. هرج و مرج کامل است، وحشت… جهاد. دستگیری ها افزایش می یابد… . هتل توکاتلیان غارت شده است… . دار و دسته های خشن و بی رحم پرسه می زنند و به ارمنیان ناسزا می گویند… . پلیس کاری به کارشان ندارد. غنایم را با یکدیگر تقسیم می کنند. تمام سفارتخانه ها به حال آماده باش هستند… . اخطارهایی به طلعت داده شده است. بدتر هم شده است… تبعید همه گیر شده است. تمام ولایات را تخلیه می کنند. انگار می خواهند ارمنیان را از امپراتوری عثمانی محو کنند. خاموش شد. پُکی به سیگار زد. آزاد دست ها را به سینه زد و گفت: ـ خوب، من نمی توانم اینجا معطل شوم، به قسطنطنیه هم نمی توانم برگردم. تنها یک راه حل برایم باقی می ماند… . هاکوپ به تندی سربلند کرد. آزاد به آرامی گفت: ـ می جنگم، عادت دارم. وقتی جوان بودم حماسۀ زیتون را تجربه کردم. دوباره شروع می کنم. هاکوپ نتوانست از زیرلب زمزمه کردن خودداری کند: ـ خانواده تان چه می شود؟ ـ خانواده ام… . تشویش قلبش را فشرد. انگار در کابوسی پدر و مادرش، زنش، پسرش و زن برادرش را دوباره دید… . ـ خانواده ام گلیم خود را از آب بیرون می کشند. شاید، زنده بمانند… . من هیچ اقدامی نمی توانم بکنم… . من همیشه از غریزه ام پیروی کرده ام. من تنها بازماندۀ کشتار امروز صبح هستم. ناتوان از ردیف کردن کلمات خاموش شد. هاکوپ از جا بلند شد و پنج دقیقه بعد با دو فنجان قهوه بازگشت. او از مشاهدۀ اینکه چهرۀ آزاد شکفته شده بود، انگار که مورد عنایت قرار گرفته بود، در شگفت شد. ـ هاکوپ عزیزم، حسرت قهوۀ شما را خواهم خورد. واقعاً عالی است. دو جرعه سرکشید. لبخند رنگ پریده ای دندان هایش را نمودار ساخت. ـ به نظر می آید که کوه های اطراف حلب زیبا هستند. به نظر می آید که پشت هر تخته سنگی مردی ارمنی موضع گرفته است. بسیار مایلم که بروم و هوای کوهستان را استنشاق کنم. گربه روی زانوهایش جست و فوری شروع کرد به خُرخُرکردن. منابع: شاملو، احمد. «خطابۀ تدفین»، کاشفان فروتن شوکران. تهران: ابتکار، 1359. .Katcha. Vahé. Un Poignard dans ce Jardin. Paris: Presses de la Cité, 1981 Зорьян. Стефан.«Автобиографические Заметки». Собрание Сочинений, Москва: Государственное издательство Художественной Литературы, 1973, том 1. پی نوشت ها: 1ـ احمد شاملو، «خطابۀ تدفین»، کاشفان فروتن شوکران (تهران: ابتکار، 1359). [1] .1Стефан Зорьян.«Автобиографические Заметки». Собрание Сочинений (Москва: Государственное 2ـ издательство Художественной Литературы, 1973), том 1, ст. 33. Azad Dourian3ـ Gayané4ـ Dicran5ـ Tigran6ـ Bedros Dourian 7ـ Ohanian 8ـ Pera 9ـ Tokatlian 10ـ 11ـ انورپاشا، از سرداران عثمانی(1862- 1922م)، پس از تحصیلات نظامی و شرکت در چند جنگ، در زمان سلطان عبدالحمید، حزب اتحاد و ترقی را به اتفاق طلعت پاشا و جمال پاشا برای ایجاد مشروطیت تشکیل داد. پس از شکست عثمانی ابتدا برای تجدید استقلال با بالشویک ها متحد شد و سپس، رو در روی آنان قرار گرفت و در جنگ بالجوان (بخارای شرقی) به دست هاکوپ ملکومف، از فرماندهان واحدهای ارتش سرخ، کشته شد. م Côte d’Azur12ـ ساحل مدیترانه ای فرانسه بین کاسیس (Cassis) و مانتون (Menton) . Goulian 13ـ Katian 14ـ Homs 15ـ شهری در سوریه که رودخانۀ ارنت (Oronte) از آن می گذرد. 16ـ در نخستین مرحلۀ طرح طلعت پاشا، مبنی بر نابودی کامل نخبگان ارمنی، گریگور ظهراب و نزدیک به دویست و پنجاه تن از روشنفکران چند روز پس از ورود به حلب در صحن مدرسه ای تیرباران شدند و سپس اجساد آنها را سنگسار و در گوری جمعی دفن کردند. م 17ـ دانیل واروژان (1884ـ 1915م). شاعر پیشرو و دموکرات ارمنی، در خانواده ای دهقانی به دنیا آمد و از نخستین شاعران ارمنی است که از مبارزات کارگران در اشعارش سخن گفته است. او انقلاب 1905م روسیه را تهنیت گفت و در 1915م همراه گریگور ظهراب و بسیاری دیگر از روشنفکران ارمنی تیرباران شدم. |
فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 67
|