باز هم ماه آوریل… به خاطر آوردن چهرۀ پدر مرحومم، که در روزهای آوریل هر سال با غمی سنگین، غرق در افکار محزون خود، پیشانی اش را لمس می کرد و از سردرد می نالید، برایم بسیار دردناک است. پدرم بیشتر وقت ها سردرد داشت. به خاطر دارم در روزهای کودکی ام گاهی از شدت سردرد به بستر می افتاد و مدام قرصی به نام «ساریدون» می خورد. او زنبوردار ماهری بود و این فن را نزد شخص متمولی به نام واقارشاک آموخته بود.پدر زمانی که در پرورشگاه به سر می برد نزد وی کار کرده و پرورش زنبور عسل را از او یاد گرفته بود. سپس، در روستای ملحم، درمنطقۀ سلماس، مشغول به این کار و به تدریج سرآمد زنبورداران آنجا شده بود. پدر زندگی تلخ و پر مرارتی را گذرانده و آثار خاطرات تلخ دوران کودکی در ذهن وی محسوس بود ولی هیچ گاه دربارۀ خاطرات خود لب به سخن نمی گشود. همیشه در مراسم یادبود فجایع ماه آوریل حضور می یافت، تنها در گوشه ای می نشست و با روحیه ای محزون و متأثر مراسم را دنبال می کرد. گویی چیزی نمی شنید و صحنه های آن روزهای دهشتناک در برابر چشمانش نمایان می شدند، صحنه هایی که در شش هفت سالگی شخصاً آنها را دیده بود. روزی از روزهای آوریل بود. از مدرسه به خانه آمدم و دیدم دایی و خالۀ بزرگم به دیدار ما آمده اند. پدرم غمگین و ناراحت نشسته بود. یادم نیست چه شد که به دنبال سؤال های پی در پی خاله ام پدر طاقت نیاورد و ناگهان به گریه افتاد و ما برای اولین و آخرین بار داستان غمبار زندگی او را از زبان خودش شنیدیم: « به خاطر دارم شش یا هفت ساله بودم. در یک روز شوم در خانۀ ما را به شدت کوبیدند. من و برادر کوچکترم، آودیس، ترسان به دامن مادر چسبیدیم. برادر کوچک ترمان هم، که در بغل مادر بود، به گریه افتاد. پدرم آنجا نبود. مادر هراسان و به ناچار در را گشود و چند عسکر با چشم هایی به سرخی خون به داخل خانه هجوم آوردند. هرگز نمی توانم چشم های پرخون آنها را فراموش کنم. واقعاً هولناک بود. من وحشت زده می لرزیدم. دنبال پدرم آمده بودند : ـ ,او کجاست؟،. آنها با مادرم که می گریست بحث می کردند و با چشم اطراف خانه را می کاویدند. شاید مادرم داشت به آنها می گفت که نمی داند پدرم کجاست. گریۀ ما نیز از ترس در گلویمان خشکیده بود و بی تابانه در انتظار رفتن آنها بودیم. بالاخره پدر را در خانه نیافتند و آمادۀ رفتن شدند که ناگهان یکی از آنها پرسید: ـ ,تنور کجاست؟،. ترس وجود مادرم را فراگرفت. او تنور را با فرش پوشانده بود. همه چیز به سرعت اتفاق افتاد. آنها فرش را کنار زدند و درپوش تنور را برداشتند. بعد پدر را کتک زنان از تنور بیرون آوردند، دست هایش را به پشت بستند و او را به طرف بیرون هل دادند. مادر زاری کنان به پای آنها افتاد و التماس کرد. سکه های طلای روی سربندش را کند و به آن عسکرهای نفرت انگیز داد. نمی فهمیدم مادرم با گریه و زاری چه التماسی به آنها می کرد؟ یا شاید باز هم قول پول و سکه به آنها می داد اما هرچه بود فایده ای نداشت. آنها طلاها را از مادر گرفتند اما پدر را رها نکردند. من، آودیس و آرداوازد کوچک، که در بغل مادرم کز کرده بود، از ترس خشک شده بودیم و نمی فهمیدیم که پدر بیچاره مان چه گناهی کرده بود که با آن وضع او را از خانه بیرون بردند؟». پدر لیوانی آب نوشید، اشک هایش را پاک کرد و ادامه داد: « مادرم را به یاد می آورم که آرداوازد کوچک را در آغوش فشرده بود و همراه من و برادرم، که محکم دامنش را گرفته بودیم، دنبال پدرم روان بود. زنان دیگری هم مانند مادرم گریان و هراسان، همراه کودکانشان، در حرکت بودند. دست های پدر و مردان دیگر را به پشت بسته بودند. پدر یک بار به پشت سر نگاه کرد و به مادرم گفت: ـ «در جیب لباسم پول هست، برش دار». ولی مادرم فقط گریه کرد. پس از طی مسافتی دیگر به ما اجازه ندادند دنبال آنها برویم. آنها همه را هل دادند و متوقف کردند. یادم نیست چقدر با زن ها و بچه های دیگر در آنجا منتظر ماندیم. تصور می کردم همراه پدر به خانه بر می گردیم ولی ناگهان صدای شلیک های ترسناکی بلند شد. مادرم و زن های دیگر ضجه کنان به سر و رویشان می زدند و با صدای بلند گریه می کردند. من نمی فهمیدم چه اتفاقی افتاده؟ فقط خیلی ترسیده بودم. سال ها بعد فهمیدم که در آن روز همۀ مردها را کشته و جسدهایشان را در خندق بزرگی ریخته بودند. وحشت زده به خانه برگشتیم. از مادرم چیزی شبیه به رؤیایی مبهم به یاد می آورم که در بستر افتاده و می گریست. نمی دانم چند شبانه روز بستری بود؟ اما پس از آن دیگر هرگز او را ندیدم. من و آودیس را، که سه سال از من کوچک تر بود، به خانۀ همسایه ای، از ترک های بومی ساکن خوی، بردند. دیگر متوجه گذشت زمان نبودم. نفهمیدم چند روز، چند هفته یا چند ماه گذشت؟ ولی در هر صورت دیگر هرگز مادرم را ندیدم و نفهمیدم چطور مرد و کجا دفن شد؟ برادر کوچکم را هم دیگر ندیدم. بار آخر او را در آغوش مادر دیده بودم که داشت گریه می کرد. نمی دانم چه مدت در خانۀ آن همسایه ماندیم. فقط یک چیز را به یاد دارم اینکه دلم برای پدر و مادرم خیلی تنگ شده بود. شب ها پنهانی گریه می کردم و مدام در این فکر بودم که چطور می توانم از آنجا فرار کنم و به خانۀ خودمان بروم. بالاخره یک روز باجی، همسایۀ خویی، پولی کف دستم گذاشت تا از نانوایی نزدیک خانه نان بخرم. بیرون آمدم و فکر کردم به خانۀ خودمان برگردم، خودم را در آغوش مادرم بیندازم و التماس کنم که اجازه دهد پیش او بمانم و به خانۀ باجی برنگردم. نگران به این سو و آن سو می رفتم و دور و اطراف را نگاه می کردم. خانه ما کجا بود؟ از این طرف باید می رفتم یا برعکس؟ انگار با مادرم از آن راه عبور کرده بودم اما شاید اشتباه می کردم. از کدام راه باید می رفتم؟ اصلاً خانه مان کجا بود ؟ ترس برم داشت. نمی دانستم چقدر از خانۀ باجی دور شده ام. دست آخر به گریه افتادم. تک و تنها در کوچه ای ناآشنا، در حالی که محکم پول را در دستم فشار می دادم، گریه می کردم. نمی دانستم چه کار باید بکنم یا به کدام طرف باید بروم. یادم نیست چقدر پرسه زنان سرگردان بودم تا اینکه مرد ترکی از اهالی خوی مرا دید. نزدیک آمد و به زبان ترکی پرسید: ـ ,نی یه آغلی سن اوغلان؟ هارا گدی سن؟، (چرا گریه می کنی پسر؟ کجا می روی؟). من گریه کنان گفتم: ـ , می روم خانه مان، مادرم را پیدا کنم. راه را گم کرده ام،. من کمی ترکی می فهمیدم. او دستم را گرفت و گفت: ـ ,گریه نکن. مادرت را پیدا می کنیم،. کمی با هم گشتیم تا اینکه زن مسنی از راه رسید. او با دقت به من نگاه کرد و بعد از آن مرد پرسید: ـ,این پسر بچه را کجا می بری؟ او پسر شوشان است،. با شنیدن نام مادرم به وجد آمدم. چهرۀ آن زن را به یاد آوردم ولی نمی دانستم از اهالی محله مان بود یا از خویشاوندانمان؟مرد خویی مرا به او سپرد و رفت. من بی تابانه منتظر رسیدن به خانه بودم تا مادر بیمارم را در آغوش گیرم ولی این انتظار برآورده نشد و زن مرا با عجله به کلیسا برد. در حیاط کلیسا، کودکان زیادی جمع شده بودند، همه بی نوا، نگون بخت و مثل من بی سرپرست که باید به زودی عازم تبریز می شدند. با تلاش اسقف ملیک تانگیان پرورشگاهی در تبریز برای نگهداری کودکان نجات یافته از کشتار جمعی ارمنیان آمادۀ کار شده بود. زن آشنا از برادرهای کوچک ترم، آودیس و آرداوازد، پرسید.گفتم: ـ ,از برادر کوچکم هیچ خبری ندارم ولی آودیس با من در خانۀ باجی بود،. در دقایق آخر، پیش از حرکت به سوی تبریز، آودیس را هم در میان کودکان دیدم، به سوی او دویدم و در کنار او به صف ایستادم. به این ترتیب، ما به پرورشگاه امریکایی تبریز منتقل شدیم و زندگی سخت جدیدی را آغاز کردیم، محروم از محبت پدر و مادر و بسیار دور از خانه ». پدر، که با تعریف داستان غم انگیز زندگی اش متأثر شده بود، اشک هایش را پاک کرد، پیشانی اش را مالید و چشم به نقطۀ مبهمی دوخت تا دوباره به آن روزهای تیره فکر کند. پدر، که پس از به پایان رساندن دوران تحصیل در مدرسۀ امریکایی مموریال به کار زنبورداری مشغول شده بود، در تبریز با دوشیزه آشخن ساروخانیان ازدواج کرد و تشکیل خانواده داد. مادرم می گوید که پدر چند سال پس از ازدواجشان به خوی رفت تا از خانۀ پدری و برادر دیگرش ردی بیابد اما این کار بی نتیجه بود. دیگر چه کسی می توانست به او کمک کند؟ خوی سال ها بود که از سکنۀ ارمنی خالی شده بود. پدر طی آن سفر دوران کودکی اش را به یاد آورد اما حالا کوچه ها و خانه ها کاملاً تغییر کرده بودند و او هیچ نشانی از آرداوازد نیافت. او هرگز نفهمید برادر کوچکش زنده است یا اینکه همان موقع در آغوش مادر جان باخته. پدر برایم تعریف کرده بود که سال ها بعد در سلماس به چند عسکر ترک برخورد کرده و چشمان خونبار و سرخ آنها او را به یاد اتفاقات وحشتناک روزی انداخته بود که عسکرها به خانۀ آنها هجوم آورده و پدرش را برده وکشته بودند. او به مادرم گفته بود که اگر اسلحه ای داشتم، به پیشانی آنها شلیک می کردم. خدایا، اعمالی تا این حد غیر انسانی؟! همگی در سکوتی سنگین خاطرات پدر را شنیدیم و به او حق دادیم که چرا تاکنون جرئت بازگو کردن آنها را نداشته. این اولین و آخرین باری بود که پدر در این مورد لب به سخن گشود. او حق داشت سکوت کند. بی اختیار به یاد نوشتۀ مشهور آودیس آهارونیان افتادم: «اگر آیندگانمان این همه ظلم را فراموش کنند، بگذار تمام عالم قوم ما را ملامت کند». پس از فوت پدر (1986م) دفترچۀ خاطرات او را پیدا کردم که آن را در پرورشگاه امریکایی تبریز نوشته بود ولی متأسفانه تنها یک خاطره در آن ثبت شده و بقیه صفحات سفید بود. فکر کردم آن خاطره را به همان صورت در ادامۀ این نوشته بیاورم. عید پاک نوشتۀ ووربوگ[2] (سامسون فرهادیان) برگی از دفترچۀ خاطرات یک طفل یتیم در پرورشگاه امریکایی تبریز، 1926م با گفتن عید پاک باید سالروز رستاخیز حضرت عیسی مسیح را دریابیم. این روز را عید پاک یا فصح می نامند و کلیۀ ملل مسیحی این سالروز مقدس را جشن می گیرند. این جشن برای مسیحیان روزی پر از شادی و سرور است. ما نیز، که مسیحی نامیده شده ایم، باید در این روز، همانند حضرت مسیح، زندگی تازه ای را از نو شروع کنیم؛ یعنی، از شرارت یک زندگی نادرست دوری جوییم و با پیروی و همراهی او زندگی کنیم. عید پاک امسال، یعنی 1926م، با روز یکشنبه 4 آوریل مصادف بود. هنوز چند هفته به عید پاک مانده. ما یتیم ها مدام در فکر آن روز بودیم و روزشماری می کردیم که آن روز پر نشاط کی فرا خواهد رسید تا قلب های افسرده و دردمند ما کمی شاد شود ولی خلاف آن اتفاق افتاد. درد و غصه هایمان مضاعف شد و قلب های رنجور و بی تسلایمان در حال و روز سابق وا ماند. آن روز میس ویلسون، مدیر پرورشگاه، به پسرها اجازه نداد آزاد باشند. حتی اجازه نداد از جلوی در پرورشگاه دور شوند. به پسرهایی که ولی یا بستگانی داشتند نیز اجازۀ ملاقات با بستگانشان داده نشد تا با دیدار آنها کمی تسلای خاطر یابند. در نتیجه، همۀ ما محروم از هرگونه اجازه ای مانند پرندگان بی یار و یاور، که در قفسی محبوس اند، در چهاردیواری بستۀ پرورشگاه ماندیم. هوای آن روز هم ما را تمسخر می کرد. آفتاب بر جمع ما تیره بختان نمی تابید. گویی آفتاب هم ما را ترک کرده بود. آن روز آسمان با ابر های تیره پوشیده شده بود و باد شوم و وهم انگیزی پی در پی مانند گرگی گرسنه زوزه می کشید و در بیابان به این سو و آن سو می گریخت. ستون های گرد و غباری انبوه سربلند کرده بود، به سر و صورت آدم ها می کوفت، در بینی و دهان انباشته می شد و چشم ها را کور می کرد. هوای واقعاً بدی بود. عید پاک امسال به جای شادی برایمان غصه به بار آورد. تنها فرق عید پاک با روزهای معمولی در این بود که به هرکدام از پسرهای بزرگ دو تخم مرغ شکسته دادند و دیگر هیچ ! یک تخم مرغ هم به بچه ها دادند که مال خیلی ها خراب درآمد در حالی که در روز های عادی به همه از کوچک و بزرگ دو تخم مرغ می دادند ! ولی در روز عید پاک…! در مراسم شب عید پاک هم تکه پنیر خشکی با نان سیاه دادند و دیگر هیچ، آن هم کفاف شکم گرسنه مان را نکرد. ظهر روز عید پاک مانند یکشنبه های عادی پلو دادند که کمی کشمش به آن اضافه شده بود با چند تا زرد آلو، عصر هم عصرانۀ همیشگی روزهای عادی را دادند. تکلیف ما در ایام عید پاک رفت و برگشت به کلیسا بود. در روز شنبۀ پیش از عید صبح زود و ناشتا به کلیسا رفتیم و پس از مراسم، پدر هووانس ما را تبرک داد. صبح روز عید، وقتی ما را به کلیسا بردند، دیدیم جوانان زیادی در آنجا جمع شده اند. خانم های ظریف، دختر خانم هایی با چهرۀ شیرین و کودکان زیادی که با لباس های نو به کلیسا آمده بودند. مردمی که در محوطۀ کلیسا گرد آمده بودند گروه گروه گرم صحبت و خنده و شادی بودند و عید را به یکدیگر تبریک می گفتند.کودکان هم با تخم مرغ های قرمز رنگی که در دست داشتند به دنبال هم این طرف و آن طرف می دویدند و تخم مرغ بازی می کردند ولی ما یک دانه تخم مرغ هم نداشتیم که با آن بازی کنیم. دو تخم مرغ شکسته به ما داده بودند که صبح خورده بودیم و تمام شده بود و دیگر چیزی برایمان باقی نمانده بود. بسیاری از ما به کنجی پناه برده، در پناه دیواری آرمیده و در افکار غم بار خود غرق شده بودند و به روزهای گذشته، حال و آیندۀ خود می اندیشیدند زیرا کسی که با روح و قلب درد کشیدۀ آنها همدردی کند و به آنها تسلا بخشد وجود نداشت، هیچ کس. همه یتیم بودند و بی کس. در هر حال، عید پاک امسال را این گونه گذراندیم ولی امیدواریم که به زودی عید پاک زیبا و شکوهمندی از راه خواهد رسید و ما را از دست این روزهای تلخ و طاقت فرسا رها خواهد ساخت، روزی که بخت به رویمان لبخند خواهد زد و ما نیز در زندگی اندکی خوشبخت و سعادتمند خواهیم بود. فانوس نورانی امیدی نیز برای ما روشن خواهد شد. ستارۀ ما نیز خواهد درخشید و خداوند صدای التماس یتیمان بی کس مانده را خواهد شنید. 6 آوریل 1926م، تبریز سخن آخر در ماه های اخیر خبر انتشار کتاب آروسیاک، بازماندۀ خوی را به قلم رزمری هارطونیان، نوۀ آروسیاک، در روزنامۀ آلیک تهران خواندم و تحت تأثیر قرار گرفتم. افسوس خوردم که نتوانستم به موقع خاطرات پدرم را بنویسم و برای نویسندۀ کتاب ارسال کنم تا در شمار خاطرات دیگر بازماندگان به چاپ رسد. پی نوشت ها: 1ـ این نوشتار تنها شرح گوشه ای از فجایعی است که طی جنگ جهانی اول، با تهاجم ارتش ترکیۀ عثمانی به غرب ایران، در 1918م، برای ارمنیان ساکن برخی مناطق غربی کشور رخ داده است. 2ـ یتیم خردسال. |
فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 59
|