اشاره به گمانم کاری دشوارتر از نگارش دربارۀ خود نباشد. تولد من در شهریور 1327ش در تهران و در خانواده ای کارمندی بوده است. پدرم در ادارۀ کل ساختمان راه آهن کار می کرد و به همین دلیل دوران کودکی ام در شهرهای نیشابور و مشهد گذشت. در ادارۀ کل ساختمان راه آهن دو گروه شغلی از دیرباز مورد توجه بود: تکنسین های ماهر و زبردست برق و مکانیک و مترجمان مسلط به زبان های فرانسه و انگلیسی. در میان هر دو گروه ارمنیان از بهترین ها بودند و پدرم دوستانی صادق و صمیمی در میان هر دو گروه داشت و بینشان روابط خانوادگی برقرار بود. آشنایی من با فرهنگ ارمنی به همان سال ها برمی گردد. تحصیلات ابتدایی در دبستان همت مشهد و عیسی بهرامی تهران و تحصیلات متوسطه در تهران و در دبیرستان های ابومسلم و البرز در رشتۀ ریاضی انجام گرفت. در 1350ش از دانشکدۀ مهندسی برق دانشگاه صنعتی شریف (آریامهرسابق) فارغ التحصیل شدم. آشنایی ام با ادبیات ارمنی به سال های آغازین تحصیل در دانشکده باز می گردد و می توانم بگویم که هوهانس تومانیان، یقیشه چارنتس و هوانس شیراز از شخصیت های ادبی ای بوده اند که همواره آنها را دوست داشته ام. کار حرفه ایم بسیار از ادبیات دور بوده است اما شگفت آور است که دنیای ریاضیات، که پیوسته با آن سروکار داشته ام، مرا بیشتر به سوی ادبیات کشانده است! پس از دوران خدمت وظیفه، در مرکز تحقیقات مخابرات ایران آغاز به کار کردم و در پروژه های طراحی گراف تایپر فارسی، بررسی و تعیین استاندارد فاکسی مایل ایران با همکاری کارشناسان ارشد ژاپنی، تعیین احتمال بروز خطا در انواع خط فارسی در کانال فاکسی مایل، و طراحی وساخت یک سیگنال ژنراتور آزمایشگاهی سیگنال های تلگرافی، شرکت داشتم. سپس، از 1356ش کار حرفه ای را در دفتر فنی راه آهن، که برای نوسازی راه آهن ایران تشکیل شده بود، ادامه دادم و در بخش مخابرات پروژۀ برقی کردن خط تبریز- جلفا؛ نوسازی سیستم مخابرات و سیگنالینگ راه آهن تهران – خرمشهر؛ و نوسازی سیستم مخابرات و سیگنالینگ راه آهن تهران – یزد؛ شرکت کردم. از 1361 – 1364ش در سمت مهندس طراح منابع تغذیه سویچینگ در پروژۀ پی سی اِم (PCM) مرکز تحقیقات مخابرات ایران خدمت می کردم. در 1364ش (1985م)، با هزینۀ شخصی، برای ادامۀ تحصیل به فرانسه رفتم و مطالعات تخصصی خود را در زمینۀ شبکه های مالتی سرویس کامپیوتری در آزمایشگاه[1] دانشگاه پیر و ماری کوری پاریس[2] آغاز کردم و در آوریل 1991 از تز دکترای تخصصی خود در زمینۀ تله ماتیک با عنوان «مطالعه، طراحی و اجرای شبکه های چندمنظوره با سرعت بالا به وسیلۀ تکنولوژی ای سی ال»[3] و با درجه ممتاز دفاع کردم. در بازگشت به ایران، در1370ش، تجربیات نظری و عملی خود را یک سره در اختیار جوانان کشورم گذاشتم و به کار تدریس در دانشکده مهندسی برق و کامپیوتر دانشگاه شهید بهشتی پرداختم. درس های نظری و عملی، که در دورۀ کارشناسی ارائه داده ام عبارت اند از: ریاضیات مهندسی، مدارهای منطقی، سیگنال ها و سیستم ها، انتقال داده ها، آزمایشگاه های مدارهای منطقی، مدارهای منطقی پیشرفته و الکترونیک دیجیتال و در دوره کارشناسی ارشد، فرآیندهای تصادفی[4] و تئوری رمز کردن اطلاعات[5] را تدریس کرده ام. در 1388ش درخواست بازنشستگی کردم تا یکسره به علایق شخصی خویش بپردازم. به موازات کار حرفه ای، در تمام سال های یاد شده، به ادبیات پرداخته ام و ترجمه های بسیاری از زبان های فرانسه، روسی و انگلیسی دارم. ترجمۀ رمان خنجری در این باغ، اثر واهه کاچا، از زبان فرانسه را به سال 1385 به پایان رسانده ام. از آبیگ آواکیان، نویسندۀ توانای ارمنی، نیز چند داستان از زبان روسی ترجمه کرده ام. درمقاله « واهه کاچا و حماسه یک ملت» به معرفی واهه کارنیک خاچادوریان[6] و رمان مشهورش پرداخته ام که تقدیم خوانندگان محترم فصلنامۀ وزین پیمان می شود. |
مروری بر آثار واهه کاچا نویسنده، فیلم نامه نویس و روزنامه نگار ارمنی تبار فرانسوی، واهه کارنیک خاچادوریان، به سال 1928م، در شهر دمشق و درخانواده ای ارمنی، که از شهرآدانا[7] به دمشق کوچیده بودند، به دنیا آمد. آدانا در سال های پیش از آن یکی از مراکز حوادث خونین، کشتارها و بی عدالتی های بسیار به ارمنیان بود. سرزمینی که بعدها کشور مستقل سوریه نام گرفت، از فروپاشی امپراتوری عثمانی در پایان جنگ جهانی اول(1914 – 1918م) تا اعلام استقلال در 1946م زیر نظر کشورهای اروپایی، به ویژه، فرانسویان اداره می شد. در این دوران، جدایی سرزمین لبنان از سوریه و به وجود آوردن مناطق خودمختار علوی نشین و مناطق کوهستانی دیرالزور، که در جهت سیاست فرانسویان بود، شورش هایی را در فاصلۀ سال های 1925 – 1927م و 1945م از سوی ملی گرایان عرب برانگیخت. ملی گرایان اندیشۀ ایجاد «سوریۀ بزرگ»، مرکب از سوریه و لبنان امروزی، را در سر می پروراندند اما سرزمین لبنان با مرزهای امروزی در 1941م به دست انگلستان اشغال شد و در 1943م به استقلال رسید. پدر واهه مقاطعه کاری بود که بعدها با خانوادۀ خود به بیروت مهاجرت کرد. بیروت برای زندگی ارمنیان مکانی مناسب تر بود. واهه دوران نوجوانی را در لبنان گذراند و در 1945م به بندر مارسی و از آنجا به پاریس رفت. این سفر نقطۀ عطفی در زندگی واهۀ جوان به شمار می آید. واهه، که از دوران دبیرستان با زبان فرانسه آشنایی داشت، در مهم ترین مدرسۀ سینمایی پاریس ایدِک (IDEC) [8] در رشتۀ کارگردانی ثبت نام کرد. پس از پایان تحصیلات سینمایی، به قصد کسب تجربۀ بیشتر و نیز گذران زندگی به روزنامه نگاری روی آورد. تا 1962م که روزنامه نگار مشهوری شود چند داستان کوتاه و رمان نوشت. نخستین رمانش را با نام ته سیگارهای روز یکشنبه[9] در 1954م، در انتشارات معتبر گالیمار[10] و با نام مستعار واهه کاچا منتشرساخت. سپس، در 1955م دومین رمان خود را با عنوان چشم در برابر چشم[11] به چاپ رساند. رمان با اقبال قابل توجهی رو به رو شد و به اخذ جایزۀ ریوارول[12] نایل آمد. آندره کایات[13] نیز به کمک واهه کاچا فیلم نامه ای از اثر تهیه کرد و فیلمی سینمایی با همین نام ساخت. در 1957م، رمان قلاب ماهیگیری[14] و در 1958م، رمان کی پیان برنگرد[15] از او به چاپ رسید و به دنبال آن رمان های مشت های گره کرده،[16] هشتمین روز باریتعالی[17] و ضیافت درندگان[18] در 1960م منتشر شد. واهه کاچا در 1962م دو گزارش ژورنالیستی با عنوان های «برای نابینایان ترحمی درکار نیست»[19] و «سرطانی ها»[20] را نوشت و جایزۀ پلمان[21] را برای آنها دریافت کرد. پیش از انتشار تأثیرگذارترین رمان واهه با عنوان خنجری در این باغ[22] در 1981م؛ رمان های مردی که جشن را برهم زد[23] در 1962؛ چوب دست[24] در 1963؛ چون دیو برخاستن[25] در 1964؛ کشتی میمون ها،[26] با کمال میل[27] و ملخ درشت[28] در 1966؛ گالیا [29] در 1967؛ یا بُرد یا باخت،[30] ده دختری که ظهربرمی خیزند[31] و مرگ یک یهودی[32] در 1968؛ کاکا سیاهی بر روی مجسمه لینکلن[33] در 1970؛ مردی در کوچه رها شده [34] در 1975؛ انتقام ارباب ها [35] در 1977 و شایعه ای که انتشار می یابد[36] در 1979 از او منتشر شد. در 1964م، کریستیان ژاک[37] بر اساس رمان ضیافت درندگان واهه فیلمی برای تلویزیون تهیه کرد. مدت ها بعد، در 2000م، ژولین سیبر[38] موافقت کاچا را برای به صحنه بردن نمایشنامه ای که خود کاچا براساس این رمان نوشت، جلب کرد. کاچا تا زمان مرگ، در 2003م، بر کار تهیۀ میزانسن نمایشنامه نظارت داشت. ژولین سیبر پنج سال برروی میزانسن نمایشنامه کار کرد و سرانجام در 2010م آن را به روی صحنه برد. نمایشنامه بار دیگر در 2011م و آخرین بار نیز در ژانویۀ 2013م بر روی صحنه رفت. خنجری در این باغ کاچا را به شهرتی دوباره رساند. این رمان تکان دهنده حاصل چندین سال مطالعه، پژوهش و بررسی منابع گوناگون و خاطرات شاهدان عینی و جان به در بردگان نخستین جنایت بزرگ قرن بیستم، یعنی نژادکشی ارمنیان، است. کاچا در این اثر استادی خود را در تصویر کردن دشوارترین روزهای زندگی یک ملت به اوج می رساند و اثری ماندگار در تاریخ ادبیات ملت ارمن بر جای می گذارد. واهه کاچا در دوران زندگی پربار خویش 25 رمان، دو نمایشنامه، پانزده فیلم نامه و یک مجموعه از اندیشه هایی دربارۀ مرگ را با عنوان بگذارید دیگران بمیرند[39] منتشر ساخت. از میان آثارش رمان های چشم در برابر چشم، گالیا، با کمال میل، شناگرقابل،[40] ملخ درشت و قلاب ماهیگیری به دست کارگردانان مشهور فرانسه به صورت فیلم درآمده اند. خود او نیز در نوشتن فیلم نامۀ برخی از آنها با کارگردانان همکاری کرده است. سرنوشت ارمنیان همواره بخشی عظیم از دغدغۀ ذهنی کاچا را می ساخت چنان که در 1990م در نوشتن فیلم نامۀ فیلم مایریک[41] یا مادر، اثر آنری ورنوی،[42] با کارگردان همکاری کرد. فیلم داستان غم انگیز کوچ اجباری ارمنیان را هنگام کشتار بزرگ و نیز زندگی یک خانوادۀ ارمنی را که از کشتار رسته و به کشور فرانسه مهاجرت کرده به تصویر می کشد. کاچا یک فعال اجتماعی نیز بود و هیچ گاه هویت و ریشه های ارمنی خویش را فراموش نکرد. بارها در تظاهرات علیه سیاست های دروغ و ریا، که تلاش در تحریف تاریخ ملت ارمن و نفی نژادکشی داشت، شرکت کرد و همواره ارتباط خویش را با اقلیت ارمنی، که دور از وطن تاریخی خویش می زیستند، عمیقاً حفظ کرد و با انجمن ها و نشریات آنها در ارتباط بود. این چهرۀ درخشان ادبیات معاصر در 14 ژانویۀ 2003م، در پاریس، زندگی را بدرود گفت. کاچا استاد نگارگری موقعیت های دشوار است، موقعیت هایی که گویی در چشم به هم زدنی پیش می آیند. پیش از آن همه چیز آرام است. زندگی سیر طبیعی خود را دارد. همه چیز سر جای خودش است. یک آرامش دوست داشتنی حاکم است که در سایۀ آن می توان اندیشه را پرواز داد. می توان شاد بود و از هر دری سخن گفت. می توان به دیگران اندیشید و جایی را در ذهن خود به آنها داد اما ناگهان یک تلنگر این زندگی آرام را در هم می ریزد، تلنگری که اغلب رویارویی با مقولۀ مرگ را در بر دارد. در این روند پیچیده حوادثی نابهنگام رخ می دهد و بازیگران داستان چهره هایی دیگر از خود نشان می دهند که تا آن هنگام ندیده یا با آن آشنایی نداشته ایم. هنر کاچا در پرده برداشتن از چهره های پنهان انسان ها در موقعیت های دشوار است، چهره هایی که در زندگی روزمره و لحظه های آرام و دوست داشتنی از خود بروز نمی دهند و در پس پرده ای آنها را پنهان می سازند. دربارۀ رمان ضیافت درندگان یکی از مشهور ترین و زیباترین کارهای کاچا، که تاکنون با اقبال همگان رو به رو بوده و در میان ده نمایشنامۀ برتر پیوسته به روی صحنه رفته، ضیافت درندگان است. اثر در اصل رمان کم حجمی است که در ایران با نام قرعه برای مرگ شناسانده شده است. کاچا، پس از چاپ این رمان، نمایشنامه ای نیز بر همان اساس و با همان عنوان ضیافت درندگان نوشت. محور اصلی اثر زندگی آرام و بی دغدغۀ دوستانی است که در یکی از تیره ترین زمان های تاریخ فرانسه در حال وقوع است. شب چهارم اکتبر1942م و پاریس در اشغال سربازان نازی است. هفت دوست، که با وجود جنگ و حوادث خونینی که در سرتاسر اروپا پیش می آید زندگی غیرسیاسی خودشان را دارند و تلاش می کنند که از لحظه ها بهره مند شوند، در آپارتمان ویکتور و بریژیت مانسه گرد هم آمده اند تا جشن تولد بریژیت را برگزار کنند. با وجود جنگ و حوادث خونینی که در بیرون از آپارتمان در حال وقوع است، این هفت نفر به خودشان و زندگی شان فکر می کنند. پی یر نابیناست و در آغاز جنگ، به دنبال زخم برداشتن و بستری شدن در بیمارستان، بینایی خود را از دست داده. روزهای نخستین در نومیدی ژرفی فرو رفته و پس از آن آرام آرام به زندگی باز گشته و به ادبیات روی آورده است. دکترکارت پزشک خانوادگی آنهاست که با زنش زندگی می کند اما در آن شب به دلیل بیماری همسرش تنها به آپارتمان ویکتور و بریژیت آمده است. ویلکر 65 ساله از همه مسن تر است. ایرانی ثروتمندی است که نام خانوادگی خود را تغییر داده تا در کشوری اروپایی راحت تر زندگی کند. فرانسواز شیمی دان سی ساله ای است که در آزمایشگاهی کار می کند و همسرش را طی همین جنگ از دست داده است. تیماکوف مهندس ساختمان است و به دلیل جنگ و راکد شدن کارهای ساختمانی وضع تثبیت شده ای ندارد. تیماکوف سخت شیفته فرانسواز است. ویکتور سی ساله که میزبان است با همسرش، بریژیت، در آپارتمان راحت و دلبازی زندگی می کنند. او آپارتمان را به همراه یک مغازۀ کتاب فروشی از پدر به ارث برده. کتاب فروشی وسیلۀ گذران زندگی اش است. دوستان در شب چهارم اکتبر 1942م برای برگزاری بیست و دومین سالگرد تولد بریژیت دور هم گرد آمده اند. همه چیز آرام است و به خوبی و خوشی می گذرد. گفت و گوها دلچسب است و به ظاهر حکایت از دوستی صمیمانه و ژرف میان آنها دارد. ناگهان صدای چهار گلوله در خیابان می پیچد و به دنبال آن طنین گام های سنگین سربازان آلمانی شنیده می شود. در این هنگام، در آپارتمان را به شدت می کوبند و یک افسر گشتاپو پا به درون آپارتمان می گذارد. کورت کاوباخ، افسرگشتاپو، با لحنی خشک و سرد با آنها سخن می گوید. دو افسرگشتاپو به دست پارتیزان های نهضت مقاومت ترور شده اند و نازی ها به دنبال حرکتی تلافی جویانه می خواهند به ازای هر افسر آلمانی ده فرانسوی را تیرباران کنند. آنها از هریک از ده آپارتمان موجود در ساختمان دو گروگان می گیرند. کورت کاوباخ، فرماندۀ عملیات، دوستان را در معرفی دو گروگان آزاد می گذارد و تا ساعت منع رفت و آمد و آغاز حکومت نظامی به آنها فرصت می دهد. در این لحظه است که تلنگری آرامش همگان را به هم می ریزد: رویارویی با مرگ. از این لحظه تا اندکی پیش از پایان داستان گفت و گوهایی میان دوستان در می گیرد و حرکاتی از آنها سرمی زند که شگفت آور و غیرقابل پیش بینی است. آنها همچون درندگان به جان هم می افتند. هرکس می خواهد خود را از مرگ نجات دهد و دیگران را به جوخۀ اعدام بسپارد. حتی فرانسواز و بریژیت را به هم بستر شدن با افسر آلمانی تشویق می کنند تا از گروگان گیری دست بکشد. دراین میان، رفتار ویلکر 65 ساله، که به شدت تلاش می کند تا خود را از مرگ برهاند و حتی جوان تر ها را به سوی مرگ هل دهد و به دژخیمان بسپارد، از همه جالب تراست. تلنگری که زده شده گویا نقاب از چهرۀ همه برمی گیرد و چهرۀ دیگری(شاید چهرۀ واقعی) از آنها را می نمایاند. شاید کاچا می خواهد بگوید که هنگام بحران ها معدود کسانی چهره عوض نمی کنند و آنها انسان هایی اند که پیش از بحران ها تکلیف خود را با هر مقوله ای و پیش از آن با خودشان روشن کرده اند. اندکی پیش از حکومت نظامی کورت کاوباخ به آنها خبر می دهد که عاملان اصلی ترور دستگیر شده اند و دیگر نیازی به معرفی گروگان نیست. آب سردی برسر همه می ریزد. هر هفت نفر تلاش می کنند که به نقطۀ آغاز مهمانی، یعنی لحظاتی پیش از ورود افسرگشتاپو به آپارتمان، برگردند و همان صورتک آغازین را به چهره زنند تا شاد و بی دغدغه به نظر آیند ولی کاچا می خواهد بگوید که اینها دیگر همان دوستان پیشین نیستند زیرا در این روند پرتنش چنان سخنان درشت و توهین آمیزی نثار هم کرده اند که بازگشت به نقطۀ آغازین را غیرممکن می سازد. به راستی، غیرممکن است. با این حال آنها دست کم وانمود می کنند که به نقطۀ آغازین برگشته اند. انگار که آب از آب تکان نخورده است! دربارۀ رمان چشم در برابر چشم یکی دیگر از آثار بحث برانگیز واهه کاچا، که توجه منتقدان را برانگیخت و جایزۀ ریوارول را از آن نویسنده کرد، رمان چشم در برابرچشم است که در ایران با عنوان قصاص شناخته شده است. چشم در برابرچشم رمانی روان شناختی است که در آن کاچا با استادی تمام دو قهرمان اصلی اثر – یعنی پی یر هرمه، پزشک و جراح فرانسوی و بورتاک، چاپخانه چی لبنانی – را تصویر می کند. بندر طرابلس در ساحل مدیترانه صحنۀ وقوع حوادث است. هرمه، جراح فرانسوی بیمارستان سن شارل بندر طرابلس، از اعتبار و شهرت زیادی برخوردار است. همه در شهر او را می شناسند و از این که حتی در کافه سر میز او بنشینند به خود می بالند. زندگی هرمه از آرامش و احترام سرشار است. همسرش سفری به پاریس کرده و قرار است تا پایان ماه به طرابلس برگردد. هرمه در بیست کیلومتری طرابلس و در خانه ای ویلایی زندگی می کند و همۀ وسایل رفاه را در اختیار دارد. ناگهان تلنگری این آرامش را به هم می ریزد. شبی بارانی، که او خسته از بیمارستان به خانه باز می گردد و می خواهد حمام بگیرد، در میان رگبار سیل آسایی که از هر سو سیلاب هایی به راه انداخته و جاده ها را بند آورده است، یک فورد قدیمی سبزرنگ آخر شب در برابر خانۀ او می ایستد و مرد جوان و تنومندی از آن پیاده می شود و از دربان سراغ دکتر هرمه را می گیرد. دربان با تلفن دکتر هرمه تماس می گیرد. دکتر آمادۀ رفتن به حمام است. مرد جوان اصرار دارد که دکتر زن او را که روی صندلی پشتی نشانده و به شدت بیمار است و خونریزی دارد معاینه کند. دکتر هرمه تلفنی و از طریق دربان چند سؤال می پرسد و در پایان به مرد جوان توصیه می کند که بیمارش را به بیمارستان سن شارل در طرابلس برساند. صبح فردا هنگامی که دکتر هرمه به بیمارستان می رسد از سرپرستار پرسش هایی دربارۀ مراجعان شب پیش می کند و درمی یابد که زن جوانی که خونریزی شدید داشته به دست دکتر ماتیک عمل شده و درگذشته است. شوهر زن جوان بورتاک نام دارد و لبنانی است. این همان لحظۀ حساس است. کاچا در همین هنگام است که تلنگر را می زند و از این پس رمان به تصویر درگیری های پیچیدۀ ذهنی دکتر هرمه می پردازد. او می خواهد هرطور هست بورتاک را بیابد و برایش دلیل مرگ زن جوان را شرح دهد. به خواننده کاملاً این احساس دست می دهد که دکتر هرمه دچار عذاب وجدان شده و برای تبرئۀ خود تلاش می کند. مایل است برای بورتاک توضیح دهدکه مرگ زنش در اثر خودداری او از معاینۀ زن جوان نبوده است. در برابر تنش ها و حرکات عصبی دکتر هرمه، بورتاک خون سرد و خوددار به نظرمی آید و همین خون سردی اوست که هرمه را بیشتر از کوره به در می کند. رمان از زمانی اوج می گیرد که دکتر هرمه به دنبال ماجرایی بورتاک را با اتومبیل شخصی خود به دهکدۀ زادگاهش می رساند و به دلیل ادامه بارندگی ها و بند بودن جاده ها ناچار است چند روزی را در دهکده بماند. پس از آن است که تن به پیشنهاد بورتاک می دهد و هردو پای پیاده و از مسیر جاده های فرعی به سوی طرابلس به راه می افتند. با آنکه بورتاک خون سرد و سرحال و براعصابش مسلط است دکتر هرمه به تدریج و در این پیاده روی بی انتها، خویشتن داری اش را بیشتر از دست می دهد و آشکارا به بورتاک پرخاش می کند. اینکه آیا بورتاک صادقانه راه را نشان می دهد و سردرگم شدن آنها در بیابان کاملاً تصادفی است یا عمدی کاچا قضاوت را به خواننده وا می گذارد اما در این سفر پرتنش سفرۀ دل خود را باز می کند و به ناگهان دکتر هرمه را در برابر این پرسش قرار می دهد که: « به نظرشما حالا دیگرکرم ها او را خورده اند؟» و زمانی که ذهن هرمه متوجه لاشۀ اسبی می شود که در حال گندیدن است بورتاک فکرش را می خواند و می گوید: « نه، زنم را می گویم که شما از معالجه اش خودداری کردید» و زمانی که هرمه برای او دلایلی می آورد که همسرش دچار بیماری ای بوده که نجات از آن غیرممکن است، قاطعانه پاسخ می دهد: «شما دروغ می گویید دکتر!». خواننده بی اختیار، با کنار هم قرار دادن لحظه های این سفر ملال انگیز و نیز عنوان اثرکه چشم در برابرچشم است، به این نتیجه هم می تواند برسد که بورتاک می خواهد آرام آرام از دکتر هرمه انتقام گیرد اما کاچا زیرکانه از عنوان کردن صریح این مطلب سرباز می زند. دکتر هرمه از آن کسانی است که در چنین شرایط بحرانی ای رفته رفته چهرۀ خشن و غیرانسانی خود را بروز می دهد و در حالی که بورتاک همواره به تشنگی، گرسنگی و خستگی او می اندیشد، دریک لحظه، زخمی جانکاه به بازوی او می زند و در پایان با درندگی هرچه بیشتر بورتاک را به باد کتک می گیرد. رمان درجایی پایان می یابد که بورتاک زیر ضربات کشندۀ هرمه در حال جان دادن است. پرسش این است که چگونه پزشک جراحی که باید جان انسان ها را از مرگ برهاند آرام آرام برای کشتن انسانی آماده می شود. بورتاک در لحظاتی که رفته رفته بی حال می شود خطاب به هرمه می گوید: «آدم کُش!». اما کاچا نکتۀ دیگری را نیز در رمانش به خواننده نشان می دهد و آن هم نمایش دور باطل در بینش«چشم در برابرچشم و دندان در برابر دندان» یعنی بینش قصاص و انتقام جویی است. دربارۀ رمان خنجری در این باغ بی گمان یکی از تأثیرگذار ترین آثار کاچا رمان تکان دهندۀ خنجری در این باغ است. تا کنون دربارۀ مبازرات ارمنیان و کشتار آنان رمان هایی چند به رشتۀ تحریر در آمده که از آن جمله می توان به آخرین کشتار،[43] اثر استپان آلاجاجیان و چهل روز موسی داغ،[44] اثر فرانتز ورفل اشاره کرد. اشعار بسیاری از شاعران ارمنی نیز به حماسۀ ملت ارمن اختصاص داده شده است. در این میان، خنجری در این باغ، اثر ادبی واهه کاچا، جایگاه والایی دارد زیرا که علاوه بر تکیه بر ذهن خلاق و تصویرگر کاچا بر مستندات بی چون و چرای تاریخی متکی است. کمتر رمانی را می توان سراغ گرفت که در انتهای آن نویسنده به منابع مورد استناد خویش اشاره کرده باشد. کاچا سرنوشت خانوادۀ ارمنی و سرشناس دوریان[45] را در پایتخت عثمانی، یعنی قسطنطنیه[46] (استانبول امروز)، از سال های پایانی قرن نوزدهم میلادی (1894م) تا نژادکشی بزرگ (1915م)، یعنی در یک دورۀ بیست ساله، با وسواس تصویر می کند. رمان تنها تصویرگر سرنوشت خانوادۀ دوریان نیست بلکه به راستی، گرچه در طول اثر با قهرمانان مشخصی سروکار داشته ایم، در پایان خود را در برابر سرنوشت غم انگیز ملتی می یابیم که رنج ها، مطالبات، حق طلبی ها، مبازرات و سرانجام ناکامی هایش را دریافته ایم. هر صفحۀ رمان بی اغراق یک تصویر سینمایی است، از توصیف بازار قسطنطنیه گرفته تا صحنه های کوچ اجباری و شبیخون به کاروان های آوارگان و کشتارهای ددمنشانۀ مردم بی گناه. به راستی قدرت خلاق کاچا به مثابۀ نویسنده و سینماگر چنین ویژگی ای را به رمان بخشیده است. گویا کاچا، هنگام نگارش اثر، آگاهانه به تصویرسازی سینمایی از روی رمان خود در آینده می اندیشیده است. محور اصلی رمان منطبق بر زندگی دو روشنفکر و هنرمند آگاه است : آزاد دوریان و هراند ورامیان[47] (اُتللو). نویسنده آن دو را سایه وار تعقیب می کند. ما را در تنهایی ها، غم ها، شادی ها، دلهره ها و امیدهای آنان شریک می کند. از تفکرات تنهایی آنها با خبر می شویم و همه جا کنارشان هستیم. آنان نمایندۀ هنرمندان و روشنفکران آگاهی هستند که در دورانی تیره و تار، دوران خورشیدهای دروغین، زندگی می کنند و صادق ماندن تا دم مرگ در چنین دوران هایی به راستی دشوار است و شگفت انگیز، زمانه ای که حاکمان قَدَر و ستمگر سرنوشتی تلخ را بر ملتی زحمتکش تحمیل کرده اند، ملتی که تنها حق و حقوق مساوی می طلبد و نمی خواهد شهروند درجه دو و سه و… باشد، ملتی که تنها می خواهد در گندم زارها، تاکستان ها، کارگاه ها، چاپخانه ها و دکه های خود آرام و بی دغدغه کار کند و در حد توان خود از زندگی بهره برد اما مظلوم وار، گیج و منگ به سرنوشتی دردناک تن در می دهد. ارابۀ سرنوشت پیش می راند و آنها خسته و بی رمق به دنبال این ارابه گام بر می دارند تا مرگ محتوم کی از راه رسد و گلویشان را بفشارد. اما آزاد دوریان و هراند ورامیان دو فرزند شایستۀ ملت ارمن جلوتر از سرنوشت می رانند. آنان پیش می روند و سرنوشت به دنبالشان در حرکت است تا کی از پا در آیند و خسته شوند. آن دو از سلالۀ انسان های شریفی هستند که زندگی شان در این کلام زیبا و قدرتمند خلاصه می شود: «جستن یافتن و آنگاه به اختیار برگزیدن و از خویشتن خویش بارویی پی افکندن… اگر مرگ را از این همه ارزشی بیشتر باشد حاشا حاشا که هرگز از مرگ هراسیده باشم».[48] مرگ حماسی آن دو نقطۀ پایان درخشان و روشنگرانه ای است بر رمان و آغازی دوباره بر داستان زندگی ملتی که همواره با امید و غرور زیسته است و در این میان سرنوشت آنوش، خواهر آزاد دوریان، سخت تأثیر گذار است، زنی عادی که سیر حوادث خونین و غمبار از او انسانی عمیقاً آگاه و با صلابت می سازد و اینجاست که بار دیگر همان اندیشۀ کاچا را، که پیش از این تحلیل کردیم، در رمان می بینیم: آرامش، یک ضربه و درهم ریختن همه چیز و سپس، رویارویی های متفاوت با این درهم ریختگی. تیگران، برادر آزاد، نیز به شیوۀ خود با این نابسامانی و بیداد گری برخورد می کند. *** روز 23 آوریل میان گریگور ظهراب، اندیشمند توانای ارمنی و نمایندۀ ملت ارمن در مجلس عثمانی و محمد طلعت پاشا، مرد مقتدر حکومت، ملاقاتی دست می دهد که کاچا به زیباترین شکل ممکن آن را ترسیم می کند. در تاریخ قرن بیستم ملت ارمن، که سرشار از حوادث خونین و غمبار است، پیوسته به نام محمد طلعت پاشا و گریگور ظهراب برخورد می کنیم، یکی سیاست مداری مکار و از طراحان اصلی جنایت بزرگ و دیگری اندیشمندی صادق و روشنفکری متعهد و شگفت آنکه این دو دوستان صمیمی بودند!، حداقل می توان گفت که ظهراب تا پایان صمیمی باقی ماند. دربارۀ چهرۀ سالوس طلعت، این ماکیاولیست قدرتمند زمان، همین بس که وقتی سربازان ارمنی را به دستور او و انورپاشا خلع سلاح و تیرباران می کردند آنها به دروغ رشادت های سربازان ارمنی را در جبهه های قفقاز تبریک می گفتند و طلعت در حالی که تلگراف های رمزی و سری، با مضمون نابودسازی و محو ارمنیان به این سو و آن سو می فرستاد، در نشست های علنی از کشتارها اظهار بی اطلاعی می کرد. در این میان، خوش بینی گریگور ظهراب، این اندیشمند آگاه ارمنی، بس غم انگیز و تأسف بار است. این خوش بینی، که عمیقاً ریشه در صداقت او داشت، در تمام دوران زندگی اش آشکار بود. او هیچ گاه باور نکرد که دستور دستگیری اش به دست مردی صادر شده است که روز پیش او را دوستانه پذیرفته و با او به بازی تخته نرد نشسته است. بی شک دوستی ظهراب و طلعت از توهمی بزرگ نشئت می گرفت، دوستی سیاست مدار و فرهیخته ای صادق و به دور از ریا با سیاست باز قدرت طلبی چون طلعت که صورتک خویش را تا آخرین بازی تخته نرد با ظهراب حفظ کرد. ظهراب، برجسته ترین نویسندۀ مکتب رئالیسم ادبیات ارمنی، روزنامه نگار، حقوق دان، آرشیتکت و وکیل زبردست ارمنیان در مجلس عثمانی، در24 آوریل دستگیر و در ژوئیۀ 1915م همراه سایر فرزندان شریف و سرشناس ملت ارمن در مدرسه ای در شهرحلب تیرباران و جنازه های آنان سنگسار و به احتمال زیاد در گورهای جمعی دفن شد. طلعت، طراح کشتار و نژاد کشی بزرگ، پس از فرار به آلمان، در 1921م، به دست سوقومون تهلیریان،[49] انقلابی ارمنی، که همۀ افراد خانوادۀ خود را در نژادکشی بزرگ از دست داده بود، به قتل رسید. دادگاه عالی جنایی برلین پس از جلسات طولانی و شنیدن دفاعیات متهم و وکلای مدافع او را تبرئه کرد. در مارس 1943م، از طراحان نژادکشی بزرگ در ترکیه اعاده حیثیت شد. جسد طلعت پاشا با تشریفات خاص از آلمان به ترکیه انتقال یافت و بر فراز تپۀ آزادی، در استانبول، دوباره به خاک سپرده شد و به دنبال آن دو خیابان را به نام او نام گذاری کردند! اما در سراسر جهان، هرکجا که وجدان بیداری هست، نام گریگور ظهراب، اندیشمندی که بر سر آرمان های ترقی خواهانۀ خویش جان باخت، جاودانه خواهد ماند. تپۀ آزادی، که ظهراب درآن آرمیده، دل های همه انسان های آزادی خواه و آزاداندیش است. برای آنکه خوانندگان محترم فصلنامۀ پیمان اندکی با رمان خنجری در این باغ، که از زبان فرانسه ترجمه شده و انتشارات مازیار آن را منتشرخواهدساخت، آشنا شوند، در آخرین بخش از این نوشتار، قسمت ششم از فصل چهارم رمان را، که از فرازهای تأثیرگذار اثر است و حوادث پیش از روز دهشتناک 24 آوریل 1915م، یعنی دستگیری گستردۀ درخشان ترین چهره ها و اندیشمندان ملت ارمن و فرستادنشان به کشتارگاه حلب را تصویر می کند، آورده ایم. بخشی کوتاه برگرفته از رمان خنجری در این باغ طلعت، وزیر کشور، سیگاری انگلیسی آتش زد و خود را روی مبلش انداخت. او دفتر کاری دراندشت در اختیار داشت. کتابخانۀ زیبایی بر روی یکی از دیوارهایی که با رنگ سبز پوشیده شده بود بالا می رفت. پرده های گلدوزی شده سه پنجره ای را که به باغچه باز می شد زینت می داد. فرش های ایرانی کف اتاق را می پوشاند. بعدازظهر به پایان می رسید. با لحنی آرام پرسید: – آخرین خبرها چیست؟ جواد، فرماندار نظامی قسطنطنیه و عزیزبیک، رئیس تأمینات، برابر او ایستاده بودند. – تبعیدها را شروع کرده ایم. همه چیز همان طور که پیش بینی شده پیش می رود. در حال حاضر، هفتصد هزار ارمنی در جاده ها به سوی حلب هدایت می شوند. صنعت کارهای کوچک را معاف کرده ایم زیرا اغلبشان برای ترک ها کار می کنند. کم کم آنها را جایگزین می کنیم و به نوبۀ خودشان راه تبعید را در پیش خواهند گرفت. عزیز بیک خاموش شد. او مردی شصت ساله با خطوط چهرۀ ظریف بود. تسبیحی از کهربا را بین انگشتانش به سرعت می سُراند. جواد رشته سخن را به دست گرفت: – انقلاب را در نطفه خفه خواهیم کرد. تا زمانی که نیروهای ما در جبهه درگیر هستند تمام ارمنیان علیه امپراتوری توطئه می کنند تا انقلابی داخلی برپا کنند. جواد با ریشی انبوه و چشمانی ورقلنبیده از جیبش انفیه دانی بیرون آورد و مقداری انفیه بین دو انگشتش گرفت و در سوراخ های دماغش فرو کرد و بعد نفس عمیقی کشید. طلعت مبلش را ترک کرد، به طرف پنجره رفت و پرده ها را پس زد. با لحنی متین و استوار گفت: – هیچ ارمنی ای نباید زنده بماند. من راه حل نهایی را جست و جو می کنم. باید به معنای حقیقی از آنها خلاص شد. می دانم که زخمی ها به هیئت های نمایندگی و سفارتخانه ها پناه خواهند برد. تمام اینها سر و صدای زیادی به پا خواهد کرد و ردی به جا خواهد گذارد. قافله ها باید از جاده های اصلی دوری کنند و سه چهارمشان پیش از رسیدن به بین النهرین نابود شوند. خاموش شد، به فکر فرو رفت. عزیز بیک پرسید: – با زنده مانده ها چه کار کنیم؟ طلعت شگفت زده برگشت. – هیچ… شن ها کار خود را خواهند کرد. فقط از شما می خواهم که در بین راه کشتار منظم قافله ها را تضمین کنید. طولانی بودن راه و شرایط سفر برای تبعیدیان نقش تنازع بقا را بازی خواهد کرد. به خصوص، اگر هیچ غذایی هم دریافت نکنند. اگر نقشۀ من به دقت دنبال شود، به خاطر نبودن ارمنیان، هیچ گاه مسئلۀ ارمنیان وجود نخواهد داشت…. باید به این موضوع فکر کرد. در عرض چند ماه، من کاری خواهم کرد بیش از آنچه سلطان عبدالحمید در طول سلطنتش کرد. خاکستر سیگارش روی فرش پخش شد. دوباره در مبلش جای گرفت. – باید با کمترین بها از این موضوع خلاص شد. سود سیاسی ناشی از این عمل باید با سودی اقتصادی توأم باشد. اموال منقول و غیرمنقول، حساب های بانکی و سهام ها به حکومت باز خواهد گشت. پول و وسایلی که تبعیدیان به همراه برده اند حقوق ژاندارم ها و کردها را تأمین خواهد کرد. باید به هر وسیله ای اطلاعات خارجیان را مسدود کرد. تمام عکس برداری ها را ممنوع و تمام اسناد حکومتی ترک را باید نابود کرد. به شما اکیداً توصیه می کنم از کمترین احتمال فرار یا شورش برای توجیح سرکوب بهره برداری لازم را به عمل آورید. عزیز بیک چانه اش را خاراند. به نظر ذهنش مشغول بود. – با بچه ها چه کار خواهیم کرد؟ تعدادشان زیاد است. طلعت سر تکان داد. – پذیرفتنی نیست که هزینۀ تغذیۀ کودکانی را تأمین کنیم که در آینده فقط می توانند خطرناک باشند. آنها را باید با قافله تبعیدیان فرستاد. بچه ها زود بزرگ می شوند. بچه ها بعد جز به گرفتن انتقام پدر و مادرشان فکر نمی کنند. ته سیگار داشت انگشتانش را می سوزاند. آن را در جا سیگاری گذاشت و تکمه ای را فشار داد. خیلی زود، در باز شد و پیشخدمتی با سه فنجان قهوه ظاهر شد و آن را بر روی میز گذاشت و فوراً ناپدید شد. – من فضای حاکم بر روشنفکران ارمنی قسطنطنیه را دوست ندارم. از همین فردا صبح، باید عدۀ زیادی از آنها را دستگیر کرد و برای محاکمه به آنقره[50] فرستاد. به دلیل سفارتخانه های بسیار از کشتار در شهر خودداری کنیم. به مصادرۀ اموالشان قناعت می کنیم. من فهرستی تنظیم کرده ام. جواد بلند شد و فنجانش را برداشت. به نظر مردد می آمد. صحبتش را چنین تمام کرد: – ترک های قسطنطنیه دوستان بسیاری بین ارمنیان دارند. آیا لازم است آنها را مورد حمله قرار دهیم؟ لبخند ملایمی بر لبان طلعت ظاهر شد. – همان ها هستند که بیشتر توطئه می کنند! همان ها هستند که آتش به خرمن زده اند. اشغال بانک عثمانی را به یاد بیاورید. عزیزبیک افزود: – ثروتمندان زیادی بین آنها هستند. وانگهی، بی پرده بگویم که یک مسلمان و یک مسیحی برای تفاهم با هم ساخته نشده اند. تنها برخی روابط تجاری و ارتباطات معنوی می تواند بین آنها وجود داشته باشد. طلعت فنجانش را برداشت و بر روی مایع آن فوت کرد تا آن را خنک کند. – اکنون، جنبش به راه افتاده است. خبرهایی که از ولایات به من می رسد دلگرم کننده است. همه چیز به طور سری در جریان است. ترکیه عاقبت رستگار می شود و خود را از شر این نفوس بی فایده رها خواهد ساخت. جرعه ای قهوه سرکشید و ادامه داد: – دستور داده ام که کلیۀ اعمال صورت گرفته علیه یک ارمنی – اعم از دزدی، فشار جسمانی و قتل – جرم به حساب نیاید و از مصونیت کامل برخوردار باشد. وانگهی، فراموش نکنیم که در جنگ هستیم. قدرت های بزرگ مشغله های خود را دارند تا اینکه نگران سرنوشت ارمنیان شوند. بهترین زمان برای رهاندن خودمان از شر ارمنیان است. تلفن زنگ زد. طلعت گوشی را برداشت. چین هایی به پیشانی اش افتاد و خیلی زود از میان رفت. برق شیطنت آمیزی در چشمان او جهید. – تا ده دقیقه دیگر او را خواهم پذیرفت. لحظه ای متفکر باقی ماند. – دوستم ظهراب است که مایل است مرا ببیند. جواد گفت: – در این موقعیت خیلی جنب و جوش دارد. فقط او در وزارتخانه ها دیده می شود. طلعت دست هایش را بالا برد و آنها را پایین انداخت. – او روشنفکرترین نمایندۀ ارمنی ماست. مرد برجسته ای است. جواد پاسخ داد: – مرد خطرناکی است. نوعی غم چهرۀ طلعت را منقبض کرد. – بعد شما را خواهم دید. عزیزبیک و جواد دفترکار را ترک کردند. طلعت لحظه ای تنها ماند، پنجره را باز کرد تا هوای اتاق تازه شود. به طرف کتابخانه رفت، جعبۀ تخته نرد را برداشت و آن را بر روی میز کوتاهی گذاشت. دو صندلی رو به روی هم قرار داد و در خانه ها مهره های سیاه و سفید را چید. طاس ها را در یک دستش غلطاند و گویی برای تمرین کردن آنها را ریخت. از این سوی در فریاد زد: – آقای ظهراب را به داخل راهنمایی کنید. وکیل ارمنی، با ریش بزی حسابی شانه زده و گونه های سرخ پدیدار شد. طلعت به او گفت: – ظهراب، امروز حالتان چطور است؟ ظهراب فوری جواب نداد. چند گامی به پیش رفت و به سرعت نگاهی عمیق به وزیر انداخت. مشوش به نظر می آمد. با صدایی آرام پاسخ داد: – من، خیلی خوب هستم…. جمله اش معلق ماند. موقعیتی فراهم می آورد تا طلعت خود را از مخمصه برهاند. بی آنکه او را برانگیزاند منتظر بود که توضیحاتی دهد. طلعت به این مطلب پی برد، لبخند زد. – ملاحظه می کنید، من بازی را آماده کرده ام. کدام را انتخاب می کنید، مهره های سیاه یا مهره های سفید؟ ظهراب نگاهی به هردو جایگاه سرخ رنگ مهره ها انداخت. هیچ میلی به بازی کردن نداشت اما پاسخ داد: – مهره های سفید را انتخاب می کنم. طلعت پرشور گفت: – مثل همیشه. رو به رویم بنشینید…. ظهراب مؤدب و صبور اطاعت کرد. طلعت افزود: – بازی می کنیم و در همان حال هم حرف می زنیم. طاسی ریخت و شش آورد. – نوبت من است که بازی کنم، مگر اینکه…. دست ظهراب اندکی می لرزید. دو آورد. طلعت طاس ها را جمع کرد و آنها را کف دست هایش گرم کرد. به نظر دل شاد می آمد. لبخند بسیار ظریفی لب هایش را از هم گشود. – به من خبر داده اند که هم وطنانتان در این موقعیت در کنار مرزها جنب و جوش زیادی می کنند. چشمان ظهراب درخشید. موهایش سیخ شد اما به آرامی پاسخ داد: – گزارش هایی که به این دفتر می رسند همیشه اغراق آمیزند. در واقع، برخی شورش های پراکنده در اثر وحشت به وجود آمده است که به حرکت های دفاعی قانونی محدود می شود. طلعت ضربه ای زد و لبخندش شکفت. – امکان دارد… اما به عنوان مسئول مجبورم برخی اقدامات را به اجرا بگذارم…. ظهراب نفسی کشید. بالاخره به اصل موضوع می پرداختند! او طاس ها را ریخت. پیش از آنکه مهره ها را بگذارد لحظۀ کوتاهی تردید کرد. – آقای وزیر، دربارۀ این اقدامات چیزهایی شنیده ام… سنگین اند، بسیار سنگین…. گمانم بر این است که شما در جریان حقایق هستید…. سرفۀ کوتاهی طلعت را تکان داد. سیگارش را له کرد. – شاید زیاده روی های تأسف آوری شده است…. دستوراتی داده ام که همه چیز به آرامی صورت پذیرد. مایل نیستم فرصتی برای هم وطنان شما فراهم آورم که از موقعیت بهره برند…. تصمیم گرفته ام که آنها را موقتاً جا به جا کنم. به محض آنکه جنگ تمام شود، همه چیز مرتب خواهد شد. حرفم را باور کنید. کلمات با صداقتی تکان دهنده از لبانش جدا می شد. ظهراب با نوعی سادگی غرید: – آقای وزیر، فراموش نکنید که ما به اراده خود به جنبش ترکان جوان پاسخ داده ایم. ما در کنار شما جنگیده ایم… و این کار را ادامه خواهیم داد…. تمام ارمنیان حائز شرایط قانونی در جبهه هستند…. خوب، شما همۀ مهره ها را در اختیار دارید اما طاس ها را از آنها می گیرید…. طلعت با یک انگشت روی میز نواخت. – ظهراب، همین الآن مرتکب اشتباهی شدید…. من از این موضوع استفاده می کنم تا بازی را ببرم…. به نظر می آمد که جذب بازی خود شده است. به ابروهایش گره می انداخت، به خانه های حریفش خیره می شد. با شادی ددمنشانه ای مهره هایش را قرار داد. – چه می گفتید دوست من؟ ما سربازان ارمنی را خلع سلاح کرده ایم؟ بله این را می دانم. اشتباه است. فکر وزیر جنگ است. تصمیمات را من تنها نمی گیرم اما سرباز، سرباز باقی می ماند. ظهراب غرید: – سرباز بدون تفنگ زیاد به درد نمی خورد. مثل این است که من مجبور باشم این بازی را بدون استفاده از طاس هایم ادامه دهم. – این بازی را دوست عزیز من، دارید می بازید. ظهراب فکرش جای دیگری بود. او از آرامش طلعت برآشفته شده بود. هزاران ارمنی را به تبعید می بردند، قتل عام می کردند و وزیر خون سردی خود را حفظ می کرد. با این حال، تمام دستورات از این دفتر صادر می شد…. عرق پیشانی اش را گرفت. او صدای مهره ها را که روی چوب جلا داده شده ترق و تروق می کرد و ندای تعجب حریفش را می شنید…. – در اطراف طرابزون،[51] تمام خانواده ها معدوم شده اند. سروکلۀ کردها مثل زمان سلطان پیدا شده است. آقای وزیر، از شما خواهش می کنم به من اعتماد کنید. طلعت دست ها را به سینه گذاشت و با نگاهی مبهم دیوار را ورانداز کرد. آهی کشید: – آه، شما ارمنی ها… همه چیز را در آن واحد می خواهید. قدرت های خارجی را خبر می کنید… توطئه می کنید… پی در پی شکوه و شکایت می کنید… دست به سوی شما که دراز می کنند خود را به روی بازو پرت می کنید. شما اصلاً واقع گرا نیستید. فراموش می کنید که ما در جنگ هستیم…. او به آرامی و با کنایه ای تمسخرآمیز حرف می زد. – آقای وزیر، ما از شما تقاضا می کنیم که فعلاً به تبعید ها خاتمه دهید. شاید بین ارمنیان چند نفری مجرم باشند اما وادار ساختن بی گناهان به پرداخت تاوان غیرعادلانه است. زنان، کودکان، پیرمردان و پیرزنان در حال مرگ در جاده ها هستند. طلعت لبخند زد. – این اطلاعات را شما از کجا می گیرید؟ ظهراب شانه ها را بالا انداخت. – خبرهای ناگوار به سرعت پراکنده می شوند. وارد جزئیاتی که شاید از شما پنهان می کنند نمی شوم…. طلعت از جا بلند شد و کمر خود را مالش داد. – کدام جزئیات، دوست من؟ می توانید بی پرده صحبت کنید…. گزارش های من حکایت از چند مورد آزار و چند مورد خشونت دارند…. ظهراب ناگهان خود را رها ساخت: – ده ها کودک را غرق کرده اند، به ده ها دختر جوان تجاوز کرده اند، مردان را سربریده اند…. خاموش شد. از پنجرۀ باز مگس درشتی همچون تیر وارد شد، چرخ خورد و پشت پرده ناپدید شد. خطوط چهرۀ طلعت درهم رفت. – از آنچه ادعا می کنید مطمئن هستید؟ طلعت آن قدر از صحبت های او شگفت زده به نظر می آمد که ظهراب نتوانست از افزودن مطالبی خودداری کند: – ولی آقای وزیر، سرویس های اطلاعاتی شما مطمئناً حقیقت را از شما پنهان می کنند! من این اطلاعات را از سه نفر که از خطر جسته و دیروز صبح وارد قسطنطنیه شده اند گرفته ام. طلعت زمزمه کرد: – عجیب است…. طی سال ها روابطی که ظهراب با طلعت داشت دوستانه و صمیمی بود! هیچ کس در قسطنطنیه از این موضوع بی خبر نبود. تلفن زنگ زد. طلعت حرکتی نکرد. به نظر می آمد که افشاگری های ظهراب او را در تأمل عمیقی فرو برده است. این احساسی بود که ظهراب از او داشت. باید تا تنور گرم بود نان را می چسباند. – به شما التماس می کنم. باید فوراً اقدامی کرد. بزرگ ترین ترس و وحشت در ایالات حکم فرماست. اموال ارمنیان را حراج می کنند، مواد غذایی را از آنها دریغ می کنند، آنها را قتل عام می کنند! با این کلمه طلعت سر را بلند کرد و تأثیری از شگفتی در چهره اش نقش بست. با صدایی آرام پرسید: – آنها را قتل عام می کنند؟ ظهراب سردر گم بود. او قادر نبود در صداقت مخاطب خود تردید کند. با این حال، او می بایست در جریان تمام این حوادث بوده باشد! او چشم هایش را مالید و سعی کرد در این صورتک رنگ پریده ای که مقابلش بود نفوذ کند. بنا به موقعیت های بسیار طلعت علاقمندی خود را در خصوص ارمنیان ابراز کرده بود. او بود که هنگام انقلاب بین آنها اسلحه توزیع کرده بود! به لطف او بسیاری از نمایندگان ارمنی در مجلس کرسی هایی را اشغال می کردند و سرآغازی از لیبرالیسم ابرهای سیاه سلطنت استبدادی عبدالحمید را می شکافت. طلعت اندیشناک به طرف پنجره رفت، پرده ها را تکان داد تا مگس درشتی را که روی شیشه سینه مال می رفت بیرون کند. عاقبت مگس پرواز کرد، دو دایره کوچک به جای گذاشت و به توری های پرده چسبید. طلعت اصراری نکرد. لحنش را آشکارتر کرد: – دوست من، مایلید که چه کاری انجام دهم؟ هزار پیشنهاد در کلۀ وکیل مجلس چرخ می خورد. باید آنها را تفکیک و ضروری ترین را انتخاب می کرد. دست ها را به سینه نهاد. انگشت شستش ریش بزی اش را نوازش داد. نگاهش گسترش یافت. مناظر دهشتناک میان پلک هایش پشت هم ردیف می شدند. عاقبت با لحنی قاطع گفت: – باید این تبعیدها را، که به حیثیت امپراتوری عثمانی صدمه می زند، مطلقاً متوقف کرد. چشمان طلعت به هم خورد گویی از باری سبک می شد. شش هایش را از هوای خنک باغ پرکرد. آرواره هایش منقبض شد. ظهراب او را با دقت می نگریست. سعی داشت خط فکری او را دنبال و نقطۀ حساس هدف را احاطه کند. رگی روی پیشانی وزیر متورم شده بود. آیا داشت با مغزش استنتاج می کرد یا با قلبش؟ هوا داشت غیر قابل استنشاق می شد. خون ظهراب با ضربات شدید در قلبش می کوبید. این مردی که برابر او ایستاده بود می توانست سرنوشت ارمنیان را تغییر دهد. او از قدرتی نامحدود برخوردار بود. لحظه ای ظهراب خود را بسیار کوچک احساس کرد. سپس به تمام بازی های تخته نردی که در آن با هم رقابت کرده بودند، به شام های دوستانه و اداری، به رازگویی ها و پیشنهاد ها و در یک کلمه به دوستی ای که مرد قدرتمند ترکیه در طول سال ها به او ابراز می داشت اندیشید…. عضلات ظریف صورت طلعت سست شد. نوعی آرامش او را غوطه داد. رفت تا پشت میزش بنشیند و بی آنکه چشم از ظهراب بردارد گوشی تلفن را برداشت: – آیا جواد هنوز هم در وزارتخانه است؟ خوب، به او بگویید که تا پنج دقیقه دیگر بیاید و مرا ببیند. گوشی را گذاشت و پاهایش را زیر میز دراز کرد. – اعصابتان راحت باشد، دوست من. هرکاری لازم باشد انجام می دهم. – ممنونم، ممنونم…. خلق ارمنی مدیون شما خواهند بود…. طلعت با یک جهش از جا برخاست. دستش را روی شانه ظهراب گذاشت و او را تا دم در همراهی کرد. – به امید دیدار. ظهراب دست او را گرفت و به شدت فشرد. دیگر نمی توانست حرف بزند. با محبت به او خیره شد، آهی کشید و با گامی چابک راه افتاد. طلعت در را بست و لحظه ای مقابل پنجره تأمل کرد. سپس آهی عمیق کشید و دوباره پشت میزش نشست. کشویی را باز کرد، برگه های بسیاری را بیرون کشید، به آنها نگاهی انداخت. قلمی برداشت، زمانی دراز آن را در جوهر آغشته کرد، نوک قلم را با فشردن به خشک کن پاک کرد. بدون آنکه تردید کند، با نگارشی قاطع، نام ظهراب را بر روی فهرستی از شخصیت هایی که باید صبح فردای آن روز در سحرگاه دستگیر می شدند نوشت. منابع: اردوان، مهرداد. تاریخ محکوم می کند (محاکمه عاملان قتل عام ارمنیان). تهران: کتاب سیامک 1384. آلاجاجیان، استپان. آخرین کشتار. ترجمۀ داوید خاچاطوریان. تهران: خرمی، 1351. آلیک. ویژه نامۀ 24 آوریل1994. ش 83 (16330). دزایاس، آلفرد. نژادکشی ارمنیان در سال های 1915 – 1923 و ارتباط آن با کنوانسیون نژادکشی 1948. ترجمۀ آتوسا فخربخش. ژنو: فدراسیون ارمنیان اروپا برای عدالت و دموکراسی، 2005. کاچا، واهه. «قرعه برای مرگ». ترجمۀ قدسی کریم قوانلو. کتاب هفته. ش 7. 28 آبان 1340. ——-.قصاص. ترجمۀ ابراهیم صدقیانی. تهران: شرکت سهامی کتاب های جیبی، 1348. ظهراب، گریگور، هفده داستان. ترجمۀ آلبرت برناردی. [بی جا]: بنیاد ادبی برادران طوماسیان، 1342. قتل عام ارمنیان (سکوتی نپذیرفتنی). کنوانسیون سازمان ملل متحد، 1948. نژاد کشی ارمنیان، بیانات جهانیان (1915- 2005). تهران:مؤسسۀ ترجمه و تحقیق هور، 1385. ورنوی، آنری. مادر (مایریک). ترجمۀ امیرهوشنگ کاووسی. تهران: البرز، 1376. .Dictionary of Oriental Literatures. London: George Allen & Unwin Ltd, 1974, vol 3 .Dictionnaire des Littératures. Paris: PUF, 1968 .Vahé Katcha. Un Poignard Dans Ce Jardin. Paris: Presses de la Cité, 1981 پی نوشت ها: [1].1MASI (Méthodologie et Architecture des Systèmes Informatiques)1ـ [1].2Université Pierre et Marie Curie. Paris2ـ [1]».3Etude, Conception et Réalisation d’un Réseau Local Multiservice à Très Haut Débit avec la Technologie ECL» 3ـ (Conception, Design and Realisation of a Very High Speed Multiservice LAN with ECL Technology). [1].4Stochastics Processes4ـ [1].5Information Theory and Coding5ـ [1].6Vahé Karnik Khatchadourian6ـ [1].1Adana7ـ شهری در جنوب ترکیه. [1].2 Institut d’Etudes Cinématographiques 8ـ [1].3Les mégots du dimanche9ـ ..4 Gallimard10ـ 5 Œil pour œil11ـ [1].1 Rivarol12ـ .2 André Cayatte13ـ .3 L’Hameçon14ـ [1].4 Ne te retourne pas Kipian15ـ 5 Les poings fermés16ـ 6 Le huitième jour du Seigneur17ـ [1].7 Le repas des fauves 18ـ .8 Pas de pitié pour les aveugles19ـ .9 Les Cancéreux20ـ [1].01 Pelman21ـ 11 Un poignard dans ce jardin22ـ .21 L’homme qui troubla la fête23ـ [1].31 La Canne24ـ 41 Se réveiller démon25ـ 51 Un bateau de singes26ـ [1].61 A cœur joie27ـ 71 La grande sauterelle28ـ .81 Galia29ـ [1].91 Quitte ou double 30ـ
.12 La mort d’un juif32ـ [1].22 Un nègre sur la statue de Lincoln33ـ .32 Un homme est tombé dans la rue34ـ 42 La revanche des seigneurs35ـ [1].52Un bruit qui court36ـ 62 Christian Jaque37ـ .72 Julien Sibre38ـ [1].1Laissez mourir les autres39ـ .2 Maître-nageur40ـ [1].3Mayrig41ـ اثر آنری ورنوی با ترجمۀ دکتر امیر هوشنگ کاووسی (از زبان فرانسه) که در 1376ش از سوی نشر البرز منتشر شده است. [1].4Henri Verneuil (Achoute Malakian)42ـ 43ـ آخرین کشتار (نی ها سر فرود نیآوردند) با ترجمۀ داوید خاچاطوریان از زبان ارمنی در1351ش منتشر شده است. 44ـ این کتاب با ترجمۀ زنده یاد محمد قاضی و از سوی انتشارات زرین در 1374ش چاپ شده است. [1].1Dourian45ـ .2 Constantinople46ـ .3 Herand Veramian47ـ 48ـ احمد شاملو. مجموعه شعر کاشفان فروتن شوکران،« از مرگ» (تهران: سازمان انتشاراتی فرهنگی ابتکار، 1359)، ص9. [1].1Soghomon Tehlirian49ـ 50ـ نام قدیم آنکارا. 51ـ نام قدیم ترابوزان. |
فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 63
|