اشاره احمد نوری زاده، روشنفکر برجسته، محقق زبان و ادبیات ارمنی، شاعر پارسی گویی که به زبان ارمنی هم شعر سروده و دو مجموعۀ شعر نیز به این زبان دارد، در دنیای ترجمه نیز توانایی های خود را بارها نشان داده است. دربارۀ این هنرمند سخن بسیار است و گوشه ای از آن در شبی که برای بزرگداشت او برگزار شد به اطلاع شرکت کنندگان در مراسم رسید. شوربختانه، این ادیب گران قدر لحظه های دشواری را سپری می کند و فعالیت های هنری اش متوقف شده اما آخرین اثری که حاصل تلاش و قدرت قلم اوست، اینک پیش روی ماست که در این گفتار بدان می پردازیم. امید است که روزی دوباره شاهد فعالیت های ادبی و هنری این ادیب توانا باشیم. میکائل هـوهانسـیان،[1] با تخـلص ناردوس، یکـی از بـزرگ تـرین نویسندگان ارمنـی است که در اغلب آثارش زندگی طبقۀ متوسط و روشنفکر ارمنـی ساکن تفلیس را در قرن نوزدهم به تصویر مـی کشد. نباید فراموش کرد که در قـرن نوزدهـم و اوایل قرن بیستـم میلادی، شهر تفلیـس یکـی از بزرگ ترین مـراکز تجـمع و زندگی ارمنـیان بوده است. کتابخـانه ها، سالن های تئاتر و کنسرت، مدرسه ها و مراکز آمـوزش عالـی که بسیاری از نویسنـدگان و هنرمنـدان ارمنـی از آنها فارغ التحصیل شدند، در شـهر تفلیـس جای داشت. جای تأسف است که اینک کشور گرجستان در ادامۀ سیاست های ارمنی زدایی خود، که پس از استقلال در پیش گرفته، وجود چنین مراکزی را که بنیان گذاران آنها ارمنیان بوده اند، انکار می کند. حتی، کلیساها و مراکز مذهبی ارمنیان، که در خاک گرجستان پراکنده بوده اند، نیز از این قاعده مستثنی نبوده است. آثار نویسندگانی همچون ناردوس، گویای این حقیقت است که فضای فرهنگی شهر تفلیس به ویژه، در دهه های پایانی قرن نوزدهم میلادی، با نفس هنرمندان و ادیبان ارمنی گرم بوده است. عنوان اصلی رمان آمالیا[2] در زبان ارمنی، زازونیان[3] است و قهرمان زن رمان اِما[4] نام دارد. این دو نکته را مترجم در مقدمۀ رمان توضیح داده و عنوان رمان و نام قهرمان زن رمان را برگردانده است. این تغییر معقول به نظر نمی رسد. اگر ناردوس عنوان رمان خود را زازونیان گذاشته، به این خاطر بوده که خواسته است بر شخصیت قهرمان مرد رمان تأکید کند، در حالیکه با گرداندن عنوان رمان به آمالیا (و نه اما)، مترجم خواست نویسندۀ اثر را نادیده گرفته و تأکید خود را بر شخصیت قهرمان زن قرار می دهد و این با خواست ناردوس در تضاد است. خوانندگان خود به درستی در خواهند یافت که چرا ناردوس، زازونیان، شخصیت قوی، فداکار و پاک باختۀ رمان، را محور اثر قرار داده و نام او را بر رمان خود نهاده است. رمان آمالیا اثری عمیق و به شدت تأثیرگذار است که در اینجا به تحلیل آن می پردازیم. |
نام کتاب: آمالیا نویسنده: ناردوس مترجم: احمد نوری زاده مشخصات نشر: تهران، نشر آبی سال نشر: 1379ش تعداد صفحات: 263 شمارگان: 3000 نسخه |
رمان آمالیا در 1890م نگارش یافته و توصیفی که ناردوس از شهر تفلیس ارائه می دهد، آن را مانند یک شهر اروپایی نشان می دهد. می دانیم که گرجستان در طی دورۀ دوم جنگ های ایران و روس، یعنی در 1826ـ 1828م و به دنبال عهدنامۀ ترکمانچای، از ایران جدا شده است. بنابراین، در طول بیش از شش دهه، شهر تفلیس، مرکز گرجستان، چهره ای غیر شرقی و اروپایی یافته است. رمان با توصیف زندگی خانوادگی دکتر زاکار مارگوسیان[5] و همسرش اِما یا به همان صورت که در متن فارسی رمان آمده، آمالیا و پسر کوچکشان آرام[6] آغاز می شود. در یک روز تعطیل که زاکار و آمالیا و آرام برای قدم زدن به گردشگاه شهر رفته اند، حادثه ای، به ظاهر ساده، رخ می دهد که از آن پس مسیر رمان را تعیین می کند. به توصیف به ظاهر سادۀ ناردوس توجه کنیم: « … زن و مرد در حالی که دست در دست هم داشتند و آرام کوچولو پیشاپیش آنها راه می رفت، در گردشگاه شهر سرگرم قدم زدن بودند. روز تعطیل بود و هوا دلپذیر و خوب. شمار زیادی از مردم که برای تفریح به گردشگاه آمده بودند، سرگرم قدم زدن بودند. در اینجا، زیر درختان جوانه زده و در کنار چمن های سبز براق نو رُسته، می شد نیروی حیات بخش بهار را بیش از پیش احساس کرد و از گرمای آفتاب حسابی لذت برد. هوا بی اندازه پاک و تازه و درخشان بود. زاکار، که عادت به پُرحرفی داشت، مشغول تعریف کردن چیزی برای زنش بود که ناگهان مردی که به طرز دلنشینی لباس پوشیده بود و کلاه سیلندر برسر نهاده بود و از رو به رو به طرف آنها می آمد، توجهش را جلب کرد. سکوت کرد و متعجب به مرد خیره شد. به نظرش چنین آمد که آن مرد را می شناسد…». [7] در ارتباط با آنچه دربارۀ تغییر چهرۀ شهر تفلیس گفته شد، اگر توجه کنیم که سال 1890م برابربا 1269ش، مصادف با سال های پایانی حکومت ناصرالدین شاه قاجار[8] در ایران بوده و طبق روایت تاریخ های اجتماعی شهر تهران و به ویژه، تحقیقات ارزندۀ زنده یاد جعفر شهری، تنها تفریح گاه های عامۀ مردم پایتخت در آن زمان سر قبر آقا، شاهزاده عبدا لعظیم، باغ سراج الملک در شهر ری و تکیۀ دولت برای برگزاری مراسم تعزیه بوده است،[9] می توان به تفاوت فاحش فضای شهر تفلیس با شهر تهران پی برد. ضمناً پوشش مردان و زنان در همین توصیف کوتاه نشان می دهد که شهر تفلیس چهره ای اروپایی داشته است. مردی که توصیفی از پوشش او در متن آمده آرسن زازونیان،[10] از دوستان قدیمی زاکار است که چندین سال است یکدیگر را ندیده اند. دیدار زاکار و همسرش با زازونیان یک نقطۀ عطف در رمان به حساب می آید زیرا زندگی آرام و بی دغدغۀ خانوادۀ مارگوسیان پس از این دیدار، رفته رفته دگرگون می شود. زاکار و آرسن دوران دبیرستان را با هم گذرانده و دوستانی بسیار صمیمی بوده اند. زاکار سخت شیفتۀ شخصیت آرسن است زیرا خاطراتی که از دوران تحصیل دارد از آرسن یک قهرمان و شخصیتی آرمانی ساخته است که پیوسته به معتقدات خود وفادار است. اعتقاداتی که از او نه تنها چهره ای جزم اندیش ارا ئه نمی دهد بلکه برعکس انسانی واقع گرا را پیش روی ما قرار می دهد که پیوسته حرکتی رو به جلو و در جهت مصالح جامعه دارد. در ابتدای رمان چنین به نظر می آید که آرسن، با توجه به املاکی که به او به ارث رسیده، مردی بی قید و راحت طلب است که پیوسته در حال سفر و خوش گذرانی است اما روند طبیعی داستان ما را در برابر حقایق تلخ و ناگواری قرار می دهد که از زازونیان چهره ای درد کشیده و ستمدیده پیش رویمان می نهد که به هیچ روی نمی توانیم در برابرش بی تفاوت باشیم. هرچه رمان پیش تر می رود، شخصیت نیرومند و انسانی زازونیان بیشتر نمایان می شود و به درستی می توان تشخیص داد که چرا ناردوس، شخصیتی مانند زازونیان را محور اصلی رمان خود برگزیده است. آنچه رمان را در روند تکاملی خود به سوگنامه ای تبدیل می کند، حوادث پیش بینی نشده و کاملاً اتفاقی است که شخصیتی فرهیخته و دوست داشتنی مانند زازونیان را رفته رفته به فاجعه ای درد آور نزدیک می کند. برخورد کاملاً تصادفی زاکار با زازونیان درگردش گاه و معرفی او به همسرش آغاز روابطی است که با آمدن زازونیان به خانۀ مارگوسیان ها در عصر همان روز شکل می گیرد و در همان دیدار است که زازونیان به آنها خبر از سفری می دهد که در پیش دارد: « ـ … دارم می رم ده. تو که می دونی. من اونجا یک عالمه ملک و املاک دارم که بهم ارث رسیده. چند نفر از افراد فامیل با سوء استفاده کردن از غیبت من اون ملک و املاک رو تقریباً بالا کشیدن. دارم می رم که جلوی این کارشونو بگیرم. مدتیه که بر ضدشون اقامۀ دعوا کرده ام و دارن به پرونده رسیدگی می کنن».[11] نخستین ملاقات بر آمالیا تأثیری خاص می گذارد، به طوری که او خود نمی تواند این تأثیر را ارزیابی کند: «چهار روز پی در پی از زازونیان خبری نشد. آمالیا غمگین بود اما خودش هم علت را نمی دانست. وقتی تنها می شد یا زمانی که به کارهای خانه سرگرم می شد و یا کتاب می خواند افکار او بی اراده متوجه زازونیان می شد و با خود می اندیشید: , ـ نه. آدم خیلی عجیبیه. گاه خیلی مرموز به نظر می آد، گاه صاف و ساده نشون می ده … اصلاً نمی شه فهمید واقعاً چه جور آدمیه. در حالی که زاکار اصرار داره بقبولونه که آدم شریف و فهمیده ایه و … خیلی پاک و مقدسه. پاک و مقدس کدومه … آدمی که کلاه سیلندر سرش می ذاره مگه مقدس می شه؟ ـ و خود به خود می خندیدـ اما وقتی لبخند می زنه یا می خنده من خیلی خوشم می آد… مخصوصاً، طرز نشستنش، طرز نشستنش خیلی معرکه اس. با بالا تنۀ راست و افراشته و کمر کشیدۀ شق و رق و با شکوه می شینه. هیچ وقت به پشتی صندلی تکیه نمی ده. دست هاش رو هم خیلی راحت و آزاد می ذاره روی پاها…». [12] و یا: « زن خدمتکار از اتاق خارج می شد و آمالیا در حالی که می کوشید تصویر زازونیان را از افکارش بزداید، بنای فکر کردن به چیزهای دیگر را می گذاشت. اما به محض این که صدای درشکه از بیرون شنیده می شد، او از جایش بر می خاست و به طرف پنجره می رفت. ولی تا می دید که زاکار تنهاست دوباره بر می گشت و سر جای اولش می نشست».[13] بدین ترتیب، آمالیا از نخستین لحظه های آشنایی با زازونیان تمام حرکات او را زیر نظر می گیرد. چهار روزی که زازونیان به دنبال کارهای اداری خویش است و به خانۀ مارگوسیان ها نمی رود، آمالیا غمگین است و بی اختیار به زازونیان می اندیشد. پس از چهار روز، که زاکار و آمالیا او را از هتل به خانۀ خود می آورند و زازونیان دربارۀ پرونده و دادگاه سخن می گوید، باز هم توجه آمالیا بیشتر به خود زازونیان است تا به صحبت های او: « با آنکه آمالیا به قضیۀ دادگاه و پرونده چندان اهمیت نمی داد اما سعی می کرد با دقت و توجه به حرف های او گوش بسپارد. بی وقفه و با آرامش، مانند یک شنوندۀ علاقه مند و دقیق که به صورت متکلم چشم می دوزد، به چهرۀ زازونیان چشم دوخته بود. اما به رغم توجهی که به حرف های او نشان می داد، بیشتر به خود او فکر می کرد تا به حرف هایش. به همین دلیل هم در تمام مدتی که زازونیان حرف می زد او ساکت بود».[14] آمالیا با بودن در کنار زازونیان و یا فکر کردن به او احساس خوب و در عین حال دلشورۀ گنگی دارد که هنوز سرچشمۀ آن را نمی داند: « آمالیا به شانۀ شوهرش آویخته بود و زازونیان در کنار او، سه نفری در خیابان گولووینسکی[15] در حال قدم زدن بودند. هر سه شان هم سر حال بودند و احساس شادابی و نشاط می کردند. به ویژه آمالیا سرخوشی غریبی احساس می کرد. در عین حال، دلشورۀ شیرین وگنگی بر قلب او چنگ می زد که معمولاً مواقعی که انسان با رنج و عذاب شیرینی چیز مبهمی را که خودش هم نمی داند چیست، آرزو می کند؛ به سراغش می آید و خودش هم نمی تواند دلیل آن را درک کند … ». [16] آمالیا هیچ گاه شادی خود را از دیدار با زازونیان پنهان نمی کند و نظر خود را بدون پرده پوشی می گوید: « هرچند که ما رفت و آمد زیادی نداریم و با کسی اُخت نیستیم و از زندگی در انزوا هم گله ای نداریم، اما همیشه از زیارت شما خوشحال می شیم». [17] همین احساس در زازونیان هم هست به طوری که: « زازونیان پس از آنکه با زاکار و آمالیا خداحافظی کرد به طرف هتل به راه افتاد … پیش از آنکه از خانم و آقای مارگوسیان جدا شود خیلی سرحال بود و احساس خوبی داشت اما پس از آنکه از آنها جدا شد، لحظه به لحظه به گونۀ نا محسوسی در فکر فرو رفت و مکدر شد و اندوه ملایمی بر او مستولی گشت. خودش هم علت فکر و اندوهش را نمی دانست و سعی هم نمی کرد علت آن را بداند. پنداری مستولی شدن فکر و اندوه امری طبیعی بود و جور دیگری هم نمی شد… ». [18] در این میان، توصیف ناردوس از خیابان های تفلیس در دل شب بسیار زیبا و قابل تعمق است و انسان را بی اختیار در مقام مقایسه با خیابان های شهر تهران در آن مقطع زمانی قرار می دهد: « … هنگام راه رفتن نه چیزی را می دید و نه به کسی اعتنایی داشت. تنها گهگاه سرش را بالا می گرفت و در چنین مواقعی فقط قادر می شد مانند کسی که چرت می زند و خواب های منقطع می بیند، به گونه ای گنگ و مبهم درختانی را که با شاخه های لخت و عورشان این طرف و آن طرف خیابان و پیاده رو ها سیخ و بی حرکت ایستاده بودند، پنداری در هاله ای از مه، ببیند. چراغ های روشن پُرشمارِ حاشیۀ خیابان نیز در هاله ای از مه پوشیده شده بودند و نور کم سویی می پراکندند. درشکه ها با چراغ های لرزانِ سوسو زن خود با شتاب می گذشتند و چرخ هایشان با چغ چغ های یک ریز خود سکوت خیابان را می شکستند و او آدم هایی را می دید که دست در جیب، از کنارش عبور می کردند…». [19] زازونیان به احساسی می اندیشد که از آن پس در وجود او شکل می گیرد و گرچه خود به درستی ریشۀ آن را نمی داند، اما آغاز این احساس تازه و ناشناخته را به خوبی درک می کند. ناردوس در توصیف حالات روانی زازونیان و آمالیا، بی شک استادی تواناست و پیدایش و تکامل عشق و پیامد های روانی آن را در وجود انسان با ریزه کاری های استادانه و بی بدیل به تصویر می کشد: « تا آن روز توجه چندانی به دوست قدیمی اش و همسر کم سن و سال او نداشت. حتی روز اولی که با آنها آشنا شده بود، زیاد گرم و دوستانه از آنها استقبال نکرده بود و میل و علاقۀ زیادی برای دیدار مجدد از خود نشان نداده بود؛ و سعی کرده بود به رابطه اش با آنها ظاهری معمولی و تشریفاتی بدهد و از درِ دوستی و صمیمیت وارد نشود. اما غروب آن روز، وقتی زاکار به گونه ای غیر مترقبه وارد اتاقش شد و به او اطلاع داد که همسرش در خیابان منتظر است و او به مهتابی آمد و دید آمالیا توی درشکه در انتظار نشسته است، ناگهان احساس تازه ای در قلبش پا گرفت. خودش هم به درستی نمی دانست این احساس تازه پا احساس سپاسگزاری و قدردانی است یا احساس ژرف احترام؟ فقط احساس کرد که از آن لحظه به بعد دیگر با آن نگاه معمولی پیشین به آمالیا نمی نگرد. بلکه جوری دیگر و با نگاهی به او می نگرد که معمولاً انسان به یک دوست بسیار صمیمی و همدل می نگرد. سپس، وقتی روی پله ها به استقبال آمالیا رفت و از او دعوت کرد که به اتاقش بیاید، گونه ای غرور گرم و پاک بر او چیره شد. گویی خودش را لایق نمی دانست که زن کم سن و سال زیبا و ظریفی بر او منت نهاده و به دیدارش بیاید. پنداری چشم هایش تازه باز شدند و او با تعجب پی برد که آن زن دارای چه جنبه های جذاب و شایستۀ توجه و التفاتی است».[20] احساسی مشابه هم در آمالیا هست که از دیدن زازونیان و گفت و گو با او به وجد می آید و این را می توان در جای جای رمان دید: « … یقین داشتن براین موضوع که در آنجا، در اتاق مجاور، زازونیان پیش شوهرش نشسته است و او هر آن که دلش خواست می تواند برود و قیافۀ خردمندانۀ او را ببیند و مثل قبل با او بحث و گفت وگو کند، قلب او را مالامال از سعادتی بی کران می کرد».[21] ناردوس روحیۀ آمالیا را نیز در این دیدارها با استادی تصویر می کند: « شب همان روز آمالیا در اتاق کوچک خود تنها پشت میز نشسته و داشت با بافتنی اش که نیمه کاره رها کرده بود، ور می رفت. دست هایش مشغول کار بافتن بودند اما ذهنش به طور کامل درگیر اندیشیدن به اتفاق های آن روز بود. از سر صبح، به محض اینکه از خواب بیدار شد، اولین فکری که به ذهنش خطور کرد آمدن زازونیان بود که می بایست آن روز مهمانشان می شد. آگاهی از این موضوع یک جور نشاط و شادمانی خاص به او تلقین می کرد که در گذشته برایش بیگانه بود: انتظار می کشد. یک بند به این طرف و آن طرف سرک می کشد. هر چند که یقین دارد زازونیان صبح به این زودی نخواهد آمد. هر چه بیشتر انتظار می کشد و با بی قراری به همۀ سوراخ سنبه های خانه سرک می کشد و از پنجره به بیرون نگاه می کند به همان میزان بی قرارتر می شود. سرانجام، او پیدایش می شود و از درشکه پیاده می گردد. می آید و می نشیند. مثل همیشه شق و رق با کمر کشیده و افراشته. آمالیا بی اختیار دست بر سینه می نهد تا مگر قلبش را، که مانند یک پرندۀ اسیر به دیوار سینه سر می کوبد، مهار کند. در همان حال احساس می کند که خون چگونه در رگ هایش با سکر و لذت می جوشد و می خروشد و به گونه هایش می زند. با شتاب از پنجره دور می شود و خودش را در برابر آیینه می یابد که ایستاده است و در خود می نگرد. چهره ای زیبا و ظریف با لبخندی سعادت آمیز از درون آیینه به او نگاه می کند. بعد از آیینه فاصله می گیرد و گویی به سوی در پر می گشاید. در هال با زازونیان رو در رو می شود و احساس می کند که لبخند چهره اش را بیش از پیش زیبا و درخشان کرده است. به گرمی دست زازونیان را می فشارد و از او دعوت می کند به سالن پذیرایی وارد شود. آنها رو به روی یکدیگر می نشینند. اینک همه چیز در برابر چشمان اوست. چهرۀ مردانۀ زازونیان، چشمان فرهیختۀ او که نگاهی به غایت شفاف و غیر قابل نفوذ دارند، حرکات هوشمندانه اش، صدای آرام و جذابش، لبخند ملایم و دلنشین اش که آن همه به چهرۀ او می سازد، پیشانی پهن و متفکرانه اش، خندۀ آرام و لرزانش که پنداری پردۀ اندوهباری را از چهره اش پس می زند و دنیای درون او را با تمام جنبه های نیکویش به نمایش می گذارد… آن بحث و گفت و گویی که پیش از آمدن زاکار بین آن دو در گرفته بود چه شیرین بود…». [22] صفات نیک و ظاهر برازندۀ زازونیان، چنان آمالیا را شیفته کرده که رفته رفته و ناخودآگاه احساس ناخوش آیندی نسبت به زاکار به او دست می دهد اما از این احساس شرمنده می شود: « زاکار در رختخواب خودش به خواب عمیقی فرو رفته بود. خوابش چنان عمیق بود که حتی اگر توپ هم در می کردند شاید از خواب بیدار نمی شد. نور چراغ به صورت او می تابید. آمالیا بی اختیار در برابر بستر او ایستاد و با دقت بنا کرد به ورانداز کردن قیافۀ زاکار. خدای بزرگ. عجب دماغ گنده ای دارد. به طرز وحشتناکی دماغش گنده است … ببین چطور پره های دماغش بدقواره باز و بسته می شوند و با خروپف زننده ای نفس را به درون می کشند … پیشانی اش چقدر بدریخت و کوتاه و باریک است … ریش و سبیلش را نگاه کن. ابروهایش … موهای سرش چقدر بد وِز شده است … قیافه اش … احساس بد و ناخوشایندی مانند یک دزد به قلب آمالیا خزید و او بی اراده و با اشمئزاز از شوهرش روی گرداند. اما بلافاصله، پنداری از روی غریزه، دریافت که این احساس چیز خوبی نیست و در باطن از دست خودش غیظش گرفت و احساس ناخوانده را در درون خود خفه کرد».[23] ناردوس، افکار و احساسات آمالیا را پس از این اتفاق به ظاهر ساده و دور شدن روحی او از همسر و پسر کوچکش مانند یک روان کاو زبردست با جزئیات شرح می دهد: « … یک احساس سنگین و تلخ قلب او را در چنگ می فشرد. به وضوح احساس می کرد که آن اشتهای همیشگی که هنگام صرف صبحانه در خود سراغ داشت، از میان رفته است. حتی قادر نبود استکان چای را با میل و رغبت بر دهان برد. دیگر از شوخی ها و سر به سر گذاشتن های شوهرش خوشش نمی آمد. حتی سر صبح وقتی که لباس های آرام کوچولو را به تنش می کرد، با آن شوق و محبت مادرانۀ همیشگی گردن او را در ناحیۀ زیر چانه نبوسید. کاری که هر روز هنگام پوشاندن بچه انجام می داد. چند بار به بهانه های واهی سر نوکر و کلفت داد کشید و این کاری بود که پیش ترها هیچوقت انجام نمی داد… ».[24] ناردوس در این رمان شخصیت دیگری را نیز به ما معرفی می کند که گرچه شخصیتی به ظاهر حاشیه ای است اما به ویژه در بخش های پایانی رمان بیشتر خود را نشان می دهد. او سرهنگ زاگورسکی[25] و از همشاگردی های سابق زاکار و زازونیان است. یک بار که آمالیا و زازونیان در پیاده روی عریض مقابل مجلس سنا قدم می زنند، زاگورسکی از مقابل می آید و به او سلام نظامی می دهد اما زازونیان، وانمود می کند که او را ندیده و در نتیجه به سلام او پاسخی نمی دهد. این اتفاق البته از چشم تیزبین آمالیا پنهان نمی ماند. آمالیا در این هنگام روحیۀ زازونیان را کاملاً زیر نظر می گیرد: « … آمالیا مطمئن بود که او مرد نظامی را به خوبی دیده است، اما عمداً نخواسته است به سلام او پاسخ دهد. لذا بی اراده با کنجکاوی در چهرۀ زازونیان دقیق شد و دید او دستپاچه و اندوهگین است. مردی که چند دقیقه قبل آنقدر صاف و ساده و قابل درک بود، اکنون با چهرۀ مشوش و اندوهبارش به اندازه ای مکدر و اسرار آمیز به نظر می آمد که آمالیا فکر کرد به هیچ وجه نمی تواند در روح او رخنه کند و دریابد که در جان او چه آشوبی برپاست. اما تغییری که در زازونیان حاصل شده بود زیاد دوام نیاورد. پنداری ناگهان به خود آمد و پی برد که دست و پایش را گم کرده است. به همین دلیل عزمش را جزم کرد و بر خودش مسلط شد و وضعیت قبلی خود را دوباره بازیافت. آمالیا بار دیگر بی اختیار قیافۀ او را با کنجکاوی ورانداز کرد و با تعجب دید که هیچ اثری از آن تغییر ناگهانی در قیافۀ او نیست و قیافۀ او همان قیافۀ خردمندانۀ آرام است که گهگاه همان لبخند شیرین همیشگی بر لبانش نقش می بندد. قیافه ای که تا به آن اندازه آشنا بود و بی اختیار او را مجذوب می کرد… ».[26] زاگورسکی، کسی که شخصیت معما گونه اش تا آخرین بخش رمان بر خواننده پوشیده می ماند، مردی است که در گذشته ضربه ای کاری بر روح لطیف و انسانی زازونیان وارد آورده. او نظامی مجرد و خوش گذرانی است که وقت آزاد خود را به قمار و شب نشینی و عیاشی با زنان و ول گشتن در خیابان ها می گذراند. برای آزادی های فردی خود و دیگران احترام قائل است و به قول خودش کوشش می کند که به حریم شخصی دیگران تجاوز نکند، چیزی که در پایان رمان خلاف آن بر خواننده روشن می شود. ضربه ای که زاگورسکی بر روح زازونیان وارد آورده چنان هولناک است که با وجود سفرهای پی در پی و تلاش های او در جهت به فراموشی سپردن گذشته، تصویری چنان سیاه از این گذشتۀ دردناک در روح او به جای مانده که پاک شدنش به نظر غیر ممکن می آید. این طور که از روایت زاکار برای آمالیا بر می آید، در دورۀ دبیرستان، از یکی از دانش آموزان حرکتی چنان ناشایست سر می زند که در دبیرستان ولوله به پا می شود اما کسی دانش آموز خطا کار را نمی شناسد. از روایت زاکار چنین بر می آید که دانش آموز خطا کار باید زاگورسکی باشد، چیزی که هیچ گاه به صراحت در متن رمان گفته نشده، با این حال سوء ظنی متوجه زازونیان است. گرچه هیچ کس باور ندارد که زازونیان مرتکب خطا، آن هم خطایی چنان ناشایست شده باشد. زازونیان در کمیتۀ انضباطی دبیرستان از خود دفاع می کند و خود را بی گناه می داند، ضمن آنکه خاطر نشان می سازد که مقصر را می شناسد اما حاضر نیست او را لو دهد. زازونیان حتی در برابر تهدید مدیران دبیرستان به اخراج هم حاضر به لو دادن مقصر اصلی نمی شود و از دبیرستان اخراج می شود. این شهامت اخلاقی زازونیان چنان بر مدیران و همۀ دانش آموزان دبیرستان و از جمله بر دانش آموز خطاکار اثر می گذارد که پس از دو هفته خود را معرفی می کند. به دنبال این حادثه همه خواستار بازگشت زازونیان می شوند. فداکاری زازونیان در نوجوانی برای نجات همکلاسی خود، به نوعی او و زاگورسکی را رو در روی هم قرار می دهد. به نظر می آید که اینک نوبت زاگورسکی است تا این فداکاری بزرگ را جبران کند. اما حرکتی ناشایست تر که در آینده از زاگورسکی سر می زند چنان زازونیان را تکان می دهد که دیگر حاضر نیست نه او را ببیند و نه با او گفت و گو کند. در واقع، چه حرکتی ناشایست تر از ربودن همسر زازونیان است، آن هم همسری که زازونیان او را عاشقانه دوست داشته؟ اینها همه در پایان رمان بر خواننده روشن می شود. چنان که از روایت زاگورسکی در جهت تبرئۀ خود بر می آید، همسر زازونیان، او و دخترش را تنها گذاشته و با زاگورسکی می گریزند. زاگورسکی به هیچ وجه خود را مقصر نمی داند بلکه بر عکس تقصیر را متوجه همسر زازونیان که عاشق او شده و خود زازونیان می داند که شاید در این مورد کوتاهی کرده. این ضربه و به ویژه روایت نادرست و تحریف شدۀ زاگورسکی که ناشی از اوج بی مسئولیتی و بی اخلاقی اوست، چنان زازونیان را تکان می دهد که در نومیدی ژرفی فرو می رود. در واقع، سرهنگ زاگورسکی بی اخلاق فعلی که به دوست فداکار خود چنین خیانت می کند، همان زاگورسکی دانش آموز سال های نوجوانی و دبیرستان است که حرکتی ناشایست از او سر زده و سکوت می کند تا زازونیان را به جای او از دبیرستان اخراج کنند. تأثیر این حادثۀ دردآور، که در آن زازونیان همسر و سپس دختر خود را از دست می دهد، چنان است که زازونیان را نسبت به هر واقعۀ مشابهی که با عشق زنی شوهر دار به مردی بیگانه آغاز می شود، حساس می کند. این حساسیت همواره هشداری در بردارد: « مبادا فاجعه تکرار شود و این بار من نقش زاگورسکی را بازی کنم!». زازونیان انسانی آرمانی است و معتقد است که سرشت انسان، پاک و به دور از هرگونه آلایش است و زمانه و آلودگی های آن به تدریج انسان ها را دستخوش فساد می کند. با این حال، زازونیان انسانی امیدوار و معتقد به نوزایی و تحول در انسان است. این دیدگاه و تجربه های شخصی از او انسانی واقعگرا، خوددار و محتاط با شخصیتی پر جاذبه ساخته است. آمالیا در همه حال به او فکر می کند و پیوسته فرصتی می جوید تا با زازونیان به گفت و گو بنشیند. رفتن به سالن کنسرت نیز موقعیت خوبی است. در آنجا زاکار شش دانگ حواسش متوجه سن و حرکات نوازندگان است، در حالیکه آمالیا در همه حال با نگاه زازونیان را می جوید و به او می اندیشد: « پرده بالا رفت و قسمت دوم کنسرت آغاز شد. زاکار به محض این که پرده بالا رفت دیگر هم زازونیان را از یاد برد، هم زاگورسکی را و هم زنش را و با دقت و توجه زیاد شروع به پیگیری جریان کنسرت کرد. در حالی که همۀ فکر و حواس آمالیا متوجه زازونیان بود. این فکر که چه اتفاقی باعث دلخوری زازونیان از زاگورسکی شده اکنون بیش از پیش عذابش می داد… ». [27] بالاخره زمان سفر زازونیان برای کارهای مربوط به پرونده و دادگاه فرا می رسد. در ایستگاه راه آهن، زاکار، زازونیان را می بوسد و با او وداع می کند: « اما آمالیا بی هیچ حرفی خداحافظی کرد. او تنها دست زازونیان را محکم تر از همیشه فشرد، ابروهایش را اندکی پایین داد و پره های بینی اش را باد کرد. این بار دوم بود که زازونیان او را در چنین حالتی می دید. یک بار شبی که به تئاتر رفته بودند او را در چنین حالتی دید و یک بار هم اکنون و هر دو بار نیز توجه اش به این حالت او جلب شد. هر چند که هیچ دوست نداشت چهرۀ خندان و زیبای این زن جوان این چنین گرفته و اندوهبار شود؛ اما این زیبایی خاص و هوشمندانۀ آن زن جوان، از همان نگاه اول، در ژرفای قلب او نفوذ می کرد و در آنجا سیم های نو و نا آشنای سازی غریب را به طنین در می آورد…». [28] ناردوس با ریزه کاری، حالات روانی آمالیا و زازونیان را تصویر کرده و هیچ چیز را از قلم نینداخته است. او تکامل عشقی را که میان آمالیا و زازونیان به تازگی جوانه زده، با حوصله و خویشتن داری به قلم آورده و از هرگونه پُرگویی یا کلام بی مورد پرهیز دارد. ناردوس روان کاو توانمندی است که گویا نگران به قلم آوردن حتی یک کلمۀ نابجاست مبادا که همه چیز در روابط تازه شکل گرفتۀ قهرمانانش به هم ریزد. به راستی در بخش هایی از رمان، این قهرمان ها هستند که نویسنده را به دنبال خود می کشند و خواست خود را بر او تحمیل می کنند. ناردوس در این روان کاوی استاد است و جای هیچ چون و چرایی باقی نمی گذارد. پس از سفر زازونیان، آمالیا خلاء ای در خود احساس می کند که تا کنون سابقه نداشته است: « بعد از سفر زازونیان، آمالیا احساس می کرد که دنیا خالی شده است. آن احساسی که از همان روز آشنایی با زازونیان به گونۀ ناملموسی شروع به خزیدن و رخنه در قلب او کرده بود و در روزهای بعداز آن اندک اندک ریشه دوانیده بود، پنداری منتظر عزیمت زازونیان بود تا همۀ قدرت و نیروی خود را به رخ او بکشد. همۀ آن چیزهایی که در گذشته برایش عزیز و مألوف بودند و در قلب او جای داشتند و بدون آنها احساس می کرد زندگی اش معنی خود را از دست می دهد، اکنون در نظر او پشیزی نمی ارزیدند … همه چیز در پس پردۀ ضخیمی پوشیده شد و جای همۀ آنها را یک چیز اشغال کرد که در همۀ لحظه ها، چه در تصوراتش و چه در خواب ها و رؤیاهایش، در برابر او قد علم کرده بود و رفته رفته بیش از پیش قلب و همۀ افکار او را در چنگ خود گرفته بود و آن تصویر زازونیان بود…». [29] آمالیا دوران کودکی و نوجوانی را مانند هر کودک و نوجوان ارمنی ای در خانواده و با خویشاوندان و دوستان همکلاسی خود گذرانده و جز این تجربه ای کسب نکرده است. بعد هم زاکار، که پزشک و یکی از خویشاوندان دور اوست، به خواستگاری اش آمده و خانواده از ازدواج او با یک پزشک خویشاوند استقبال می کند. تمام تجربۀ آمالیا در برخورد با مردان در همین خلاصه می شود. هیچ تجربۀ عشقی در زندگی آمالیا نبوده است. پس برای او عشق احساسی غریب و ناشناخته است. ناردوس در اینجا، به نوعی از زندگی روشنفکران طبقۀ متوسط و خلاء های آن که گاه به فاجعه منجر می شود، پرده بر می دارد. آمالیا در برابر این احساس غریب خود را می بازد و افکارش فلج می شود: « احساس عاشقانه برایش کاملاً بیگانه بود. برای آنکه هنوز عاشق کسی نشده بود و به همین دلیل با احساس های عاشقانه آشنا نبود. مهم تر از همه اینکه مایل نبود به خودش بقبولاند آن احساسی که ,روح پلید، می نامد همانا خودِ عشق است که بخت و اقبال ـ هرچند که با تأخیرـ اما در هر حال نصیب او هم کرده است…». [30] بحران روحی آمالیا رفته رفته شدت می گیرد و گوشه گیری و کم حرفی و بی اشتهایی او را از پا می اندازد. زاکار هرچند پزشک است اما خود را در برابر حالات روحی همسر و وضع جسمی او، که روز به روز به وخامت بیشتری می گراید، ناتوان تر و درمانده تر احساس می کند. همه چیز در زندگی خانوادگی زاکار در هم می ریزد. زاکار احساس می کند که آمالیا به بیماری درمان ناپذیری دچار شده است، تا آنکه روزی آنّا، دوست بسیار صمیمی دوران دبیرستان آمالیا، از راه می رسد. آنّا یکی دیگر از شخصیت های رمان ناردوس است که در سه مقطع زمانی نقشی بسیار مهم بازی می کند. نخست زمانی که آمالیا در وضع روحی نابسامانی است و به این خاطر زاکار بسیار پریشان است. آنّا زن جوانی است که در دوستی خود با آمالیا بسیار صادق است. حضور آنّا پس از مدت ها در زندگی آمالیا، نور امیدی به زندگی این خانوادۀ جوان می پاشد. آمالیا که در بستر بیماری افتاده، از جای بر می خیزد و رفته رفته به زندگی باز می گردد. حضور آنّا در زندگی این زوج جوان، همه چیز را بهبود می بخشد و زاکار خود را سخت مدیون آنّا می بیند. به تدریج زندگی رنگ عادی خود را می گیرد و رفتار آمالیا با همسر و فرزند و خدمتکاران خانه مانند گذشته می شود. در حقیقت آنّا فرشتۀ نجاتی است که همه را به زندگی عادی برگردانده است، پس، از یک سو همه خود را مدیون او می بینند و از سوی دیگر، آنّا این حق را به خود می دهد که به دنبال عامل پریشانی آمالیا باشد. آنّا تا آن زمان از وجود زازونیان بی خبر است اما وقتی نام او و توصیف های اغراق آمیز زاکار را دربارۀ او می شنود کنجکاو می شود و نظر آمالیا را دربارۀ این دوست ناشناس می پرسد و این بار از آمالیا هم تعریف او را می شنود. آنّا زن باهوشی است و بر اساس احساس قوی زنانۀ خود سوءظنی ضعیف در وجودش شکل می گیرد. با پرسش هایی که دربارۀ زازونیان کرده و پاسخ هایی که شنیده است می خواهد ناراحتی روانی آمالیا را به سفر زازونیان و دور شدن او از این خانوادۀ جوان ارتباط دهد، هر چند که پس از گذشت یک ماه از رفتن زازونیان، حال روحی آمالیا کاملاً بهبود یافته و دیگر به گذشته فکر نمی کند. بازگشت زازونیان از سفر و این بار پیروزمند در دعوای حقوقی و حضور دوبارۀ او در خانۀ زاکار و آمالیا مارگوسیان، بار دیگر او را در مرکز خانواده قرار می دهد. اما بودن آنّا، که زنی به شدت زیرک و کنجکاو است، در کنار آمالیا مانع از آن است که حوادث روندی همچون گذشته داشته باشد. آنّا از همان آغاز آشنایی با زازونیان، با ذهنی از پیش تدارک دیده شده و سوء ظنی پنهان، با او برخورد می کند؛ گویا می خواهد به زازونیان و آمالیا بفهماند که او را باور ندارد. این برخورد شگفت آور با زازونیان از همان آغاز برای آمالیا و برای خود زازونیان پرسش برانگیز است گرچه زازونیان در بخش پایانی رمان و به دنبال برخورد سخت توهین آمیز آنّا با او در اتاق هتل، اعتراف می کند که از همان ابتدا دلیل برخوردهای سرد و گاه توهین آمیز او را با خود می دانسته. ناردوس، روان کاوی آنّا و دلیل رفتارهای گاه خشن او با آمالیا و زازونیان و نیز پنهان کردن ریشه های ناراحتی روانی آمالیا از زاکار را با استادی تمام توصیف کرده است، به طوری که هیچ یک از موضع گیری های آنّا تصنعی به نظر نمی آید. در حقیقت آنّا، که به عشق پنهان آمالیا و زازونیان به یکدیگر پی برده است، به خود حق می دهد که مانند مفتش ها از آمالیا اقرار بگیرد! کاری که با خشونت انجام می دهد و شخصیت خود را نزد آمالیا به شدت تخریب می کند، آن چنان که هرگز موفق به بازسازی آن نمی شود. این دومین بار است که آنّا در زندگی آمالیا حضوری پر رنگ دارد و از آن پس از زندگی آمالیا طرد می شود. ناردوس در توصیف حالات روانی آنّا هم سنگ تمام گذاشته است. آنّا هم بی آنکه خود بداند یک کمال گرا و حتی یک آرمان گرا ست و همین ویژگی است که او را در دخالت در زندگی شخصی آمالیا جسور و حتی گستاخ می کند! و این در حالی است که خود آمالیا هم هنوز در تردید است و حتی از احساس خود نسبت به زازونیان هراس دارد: « آمالیا هر روز که می گذشت با هراس بیشتری پی می برد که به راستی عاشق زازونیان شده است. اگر چنین نبود، آن شادمانی عظیم که زازونیان با آمدن هر روزه اش به خانۀ آنها، نصیب او می کرد چه مفهومی داشت؟».[31] آمالیا تلاش می کند که عشق خود نسبت به زازونیان را از آنّا پنهان کند اما آنّا با سماجت و حتی گستاخی او را زیر فشار می گیرد و این از سوی آمالیا غیر قابل تحمل است و با خستگی به آنّا می گوید: « ـ خُب! عاشق شده ام! بله! عاشق زازونیان هستم. چی از جونم می خوای؟! آنّا مدت کوتاهی خموشانه او را نگاه کرد و بعد گفت: ـ می دونی چیه آمالیا؟ من این حرف تو رو به عنوان یه اعتراف صریح قبول دارم. آمالیا، که تقریباً دست و پایش را گم کرده بود، تکرار کرد: ـ دارم می گم عاشق زازونیان هستم! حالا چی از جون من می خوای؟ ».[32] از آن پس آنّا به جای آنکه با لحنی ملایم و دوستانه صرفاً عقیدۀ خود را در این باره برای آمالیا شرح دهد، ضمن آنکه رفتار آمالیا را باطل می داند تلاش در تحمیل عقیدۀ خود به او می کند. این رفتاری است که گاه از سوی آرمان گرایان سر می زند یعنی خود را چنان در موضع به حقی می بینند که تحمیل عقیده، آن هم با خشونت، را جایز می دانند! این گونه رفتارها به ویژه، در میدان سیاست و در جوامع مختلف تا کنون نتایج فاجعه باری به بار آورده است. ناردوس هم با زیرکی نتیجۀ این گونه برخورد از سوی آنّا را توصیف می کند. آنّا چنان موضع خود را بر حق می داند که دربارۀ زازونیان چنین می اندیشد: « نه! نه! من نمی ذارم. این لات نقاب بر چهره این زن بیچاره رو نابود می کنه. تازه به این هم بسنده نمی کنه و اون مرد بیچاره، زاکار رو هم به روز سیاه می نشونه… طفلک آرام کوچولو هم بی سرپرست می شه… نه! نه! هر چی می خواد بشه بذار بشه. نه! نه! من اجازه نمی دم. نمی ذارم این اتفاق بیفته … آخ! لات بی همه چیز…». [33] به راستی چنین داوری دربارۀ زازونیان، کمال بی انصافی است. زازونیان نه لات نقاب بر چهره است و نه در صدد سوء استفاده از موقعیت خود در خانوادۀ مارگوسیان. آینده این را به درستی نشان خواهد داد. شوربختانه سرنوشت دردناک زازونیان گواه بر آن است که تا چه اندازه بر این انسان دردمند و شریف ستم رفته و خواهد رفت. بر خلاف آنّا، زازونیان نمونۀ انسانی آرمان گراست که عقیدۀ خود را نه به کسی تحمیل می کند و نه به خود حق می دهد که در زندگی کسی مداخله کند. امیدواری او به تکامل و حرکت رو به بهبود زندگی بشر، چنان قدرت و شخصیتی به او بخشیده که بی آنکه بخواهد عقیدۀ خود را به کسی تحمیل کند، سخنانش بر دل شنونده می نشیند. او از تبار آرمان گرایانی است که تا دم مرگ به آرمان خویش وفادار می مانند و ترجیح می دهند که زندگی خودشان نابود شود تا زندگی دیگری را به نابودی کشانند. اما آنّا، غیرمسئولانه و صرفاً از روی احساسات، با آمالیا و زازونیان برخورد می کند. آنّا خطاب به آمالیا می گوید: « ـ تو خجالت نمی کشی؟… خجالت نمی کشی؟… خجالت نمی کشی؟ مگه عقلت رو گم کرده ای … واسۀ چی درو بسته بودی و نمی خواستی من بیام تو؟ واسۀ چی بسته بودی؟ بگو بدونم! برای اینکه می خوام تو رو نذارم پا توی یه راه اشتباه بذاری؟ برای اینکه می خوام تو رو از لبۀ پرتگاه نابودی نجات بدم؟ برای اینکه تو رو به اندازه ای دوست دارم که فقط خدا خودش می دونه؟ دیوونه! بی فکر! یه لحظه فکر کن که داری چی کار می کنی. چه بدبختی و فلاکت هولناکی برای خودت و شوهر و بچه ات داری تدارک می بینی … اون لات عوضی، اون کلاهبردار چه به روزگارت آورده؟! از اون بی همه چیز چی دیدی مگه؟ مگه اون شارلاتان نقاب بر چهره چی داره که تو به خاطرش داری دست به این دیوونگی می زنی؟ بی فکر! بی فکر! تو شوهر داری، بچه داری! آخه اون حرومزاده حتی یه موی گندیدۀ زاکار هم نمی شه. داری کی رو با کی تاخت می زنی؟ عقلت کجا رفته؟».[34] این داوری دربارۀ زازونیان کاملاً نادرست است. نهایت بی انصافی و بی مسئولیتی از جانب آنّا است. آنّا آن قدر به خود اطمینان دارد که هرچه به زبانش می آید نثار زازونیان بیچاره می کند. در حالیکه زازونیان خود در وضعیت دشواری است و به هیچ وجه دلش نمی خواهد آمالیا را هم بدان وضع دچار کند: « … هرچه هم که تلاش می کرد با اندیشه های جدی و سرد، این ,هذیان، ها را از مخیله اش بیرون کند و وضعیت خود را به تعادل برساند و عمق پرتگاهی را که به طور نامحسوسی در آن سقوط می کرد، اندازه بگیرد، باز به نتیجه ای نمی رسید و باز ,هذیان، های قبلی با قدرت تمام خودنمایی می کردند. هرچه می کوشید از آمالیا دوری گزیند، حاصلی نمی بخشید و باز آن زن زیبا و جوان، درست مانند آهن ربا، او را به سوی خود جذب می کرد و او قادر نبود در برابر این نیروی جذب کننده مقاومت کند. با سوزان ترین احساس ها عشق می ورزید و به طرز غیر قابل توصیفی شکنجه می شد. چرا که می دید با این عشق خود نه تنها قادر نیست حتی ذره ای سعادت به خود و آمالیا ارزانی کند، بلکه بر عکس، آن زن را نیز دارد در شوربختی و فلاکت هولناک خود سهیم می کند … نه! نه! اگر چه اکنون به آستانۀ دروازۀ شوربختی و فلاکت نزدیک شده اند اما هنوز تا دیر نشده است و تا از آستانه وارد نشده اند، باید به فکر چاره اندیشی باشند. باید بایستند و بیش از این جلو نروند. باید به عقب برگردند، باید … بله. باید به سفر رفت. اگر واقعاً عاشق است و سعادت عشق خود را می خواهد، باید این سعادت را، به قضاوت وجدان و عقل سلیم، تنها در دور شدن و برای همیشه رفتن خودش جست و جو کند. این است آن و ظیفۀ اخلاقی با شکوه که او به مثابه یک دوست و یک رفیق، نه به معنای سطحی آن، بلکه به معنای کامل و مطلق کلمه، برعهده دارد… زازونیان یک بار پس از آنکه مدت طولانی در افکارش غوطه خورد و حسابی کلافه شد، با خود گفت: ,تقدیر محتوم همین است. باید گذاشت و رفت، و شروع به پوشیدن لباس هایش کرد. تصمیم داشت برای بار آخر، یا اگر دقیق تر گفته باشیم، برای بار ماقبل آخر، به خانۀ مارگوسیان ها سر بزند و دو روز بعد بار سفر بربندد».[35] از لحظه ای که زازونیان تصمیم به ترک شهر و پایان دادن به بحران عشق نافرجام میان خود و آمالیا می گیرد در واقع، بحران شکل تازه ای به خود گرفته و شدت می یابد. زازونیان به خانۀ مارگوسیان ها می رود و خبر از ترک شهر برای همیشه را می دهد و بهانه اش هم خستگی و فرسودگی روحی است. زازونیان تغییر ناگهانی روحی را در آمالیا می بیند. آنّا هم از ماجرا با خبر و بسیار خوشحال می شود و همین نیز دشمنی میان او و آمالیا را شدید تر می کند. مارگوسیان ها از زازونیان قول می گیرند که پیش از ترک شهر، برای وداع پیش آنها برود. زازونیان در بازگشت به هتل دچار عذاب وجدان و افکار متضاد است: « با خود می اندیشید: , نه! نه! بدون دیدار با او باید اینجا را ترک کرد! بله باید بدون دیدار با او گذاشت و رفت! همین فردا باید رفت! همین فردا… بگذار هر فکری می خواهند بکنند. من بدون دیدار با او خواهم رفت! همین فردا! همین فردا!…، بعد ناگهان فکر جدیدی به مغزش خطور کرد که او را به وحشت انداخت: به راستی بعداز رفتن او آمالیا چه روزگاری خواهد داشت؟ آیا اگر بدون دیدار با او برای همیشه برود، همۀ مشکلات حل خواهد شد؟ آیا با این کار همه چیز تمام خواهد شد؟ یا آن که بعداز این کار بدبختی و فلاکت بزرگی به بار خواهد آمد؟… مگر غیر از این است که آمالیا به او عشق می ورزد و شاید عشقش شعله ورتر و آتشین تر از عشق او باشد. به همین دلیل آیا زازونیان با عزیمت خود ضربۀ هولناک جبران ناپذیری به قلب و روح این زن وارد نخواهد ساخت؟… و آیا آمالیا قادر خواهد بود این ضربۀ هولناک را تحمل کند؟… آیا از سر یأس و درماندگی برای خود و خانواده اش فاجعه به بار نخواهد آورد؟…».[36] زازونیان با این افکار درگیر است و پیوسته از هتل بیرون می رود و در خیابان ها پرسه می زند و دوباره به هتل باز می گردد. روز بعد را به همین منوال سپری می کند و شب، گرسنه و تشنه به هتل باز می گردد. هنگام صرف شام زاگورسکی، مست به سراغش می آید و می خواهد با او گفت و گو کند اما زازونیان به هیچ وجه تمایلی ندارد و می خواهد رستوران هتل را ترک کند. تا آنکه زاگورسکی به زازونیان می گوید که حامل نامه ای از همسر سابقش است که اینک زندگی را بدرود گفته است. زازونیان با شنیدن نام همسر درگذشته اش، که او را بسیار دوست داشته اما همسرش با وجود داشتن دختری از او، عاشق زاگورسکی شده و با او گریخته است، سست شده و بر جای می ماند. زاگورسکی حرف های زیادی می زند که بیشتر در جهت تبرئۀ خود است و آنگاه نامه را به زازونیان می دهد، نامه ای تکان دهنده: « التماس می کنم نامه را پیش از خواندن پاره نکنید و دور نیندازید. من در بستر بیماری و در حال احتضار این نامه را برای شما می نویسم. می خواهید بدانید هدفم از نوشتن نامه چیست؟ یقیناً شما مرا درک خواهید کرد اگر به شما بگویم که با جدا شدن از شما و دخترم آنوش،[37] من خودم را زنده زنده در گور کردم، من او را دوست داشتم، اما وقتی به این حقیقت پی بردم که فریب خورده ام دیگر خیلی دیر شده بود … دست خدا به همراه او … خبر مرگ دخترم آنوش را شنیدم. نه! نه! هرگز فکر نکنید که من مهر مادری ام را نیز همراه آبرو و نام نیک خودم بر باد دادم. چنین چیزی ناممکن است. تنها خدا می داند که من چقدر رنج و عذاب کشیده ام … آیا او مرا خواهد بخشید؟ امیدوارم که اقلاً شما مرا ببخشید … این آخرین و بزرگ ترین آرزوی من است. اگر به این آرزو برسم با خیال راحت خواهم مرد و شما را تقدیس خواهم کرد…». [38] زازونیان دل شکسته و پریشان به اتاقش بر می گردد و حتی فراموش می کند در را ببندد. در دل شب سایه ای را در چهار چوب در می بیند. آمالیا، که نگران اوست، به سراغش آمده است. باور کردنی نیست! زازونیان می خواهد هر طور هست او را راضی کند که به خانه برگردد. گفت و گویی به شدت غم بار میان آنان رد و بدل می شود که پایان آن چنین است: « … ـ آمالیا به خاطر عشق من برو! ـ اقلاً قسم بخور که نمیری! ـ مگه حرفم رو باور نداری آمالیا؟ آمالیا از اتاق دوید بیرون».[39] زازونیان شب را با پریشانی سپری می کند و صبح زاکار را بر بستر خود می بیند. زاکار از موضوع نامه با خبر شده و بعد هم آمالیا را در جریان گذشتۀ دردناک زازونیان و مشکل بزرگش با زاگورسکی می گذارد. زازونیان برای آخرین بار به دیدار آمالیا می رود و در پاشنۀ در با آنّا برخورد می کند. آنّا که پس از مشاجرۀ دیگری با آمالیا، در حال بیرون آمدن از خانۀ مارگوسیان هاست و ضمناً گمان می کرده که تا آن زمان زازونیان، شهر را ترک گفته است، تصمیم خطرناکی می گیرد. شب هنگام، دیروقت، آنّا به هتل محل زندگی زازونیان می رود. درِ اتاق زازونیان باز است. آنّا وارد می شود. در این هنگام ناردوس، یک بار دیگر استادی خویش را در به تصویر کشیدن آنچه در روح آنّا می گذرد نشان می دهد. آنّا در پایان اتهام های ناروایی که نثار زازونیان می کند و پاسخ های کوبنده ای که از او می شنود، موضعی سخت انفعالی می گیرد و در حالی اتاق او را ترک می کند که پریشان و وحشت زده است. از زازونیان خبری نیست و سوء ظن زاکار نیز، که رفته رفته به احساس میان همسرش و زازونیان پی برده، تبدیل به یقین می شود. آمالیا چند بار به هتل می رود تا زازونیان را ببیند اما موفق نمی شود و شب هنگام وقتی به خانه باز می گردد، زاکار را بر بالای پله ها می بیند. زاکار دیگر تردیدی ندارد: « … با نگاه یکدیگر را ورانداز کردند و چند و چون قضیه را دریافتند و به حال و روز یکدیگر پی بردند. ناگهان آمالیا، که همچنان خاموش بود، از جایش تکان خورد و قصد داشت به اتاق برود اما صدای زاکار او را میخکوب کرد: ـ واستا! به سرعت با تمام هیکلش چرخید و برگشت. با همان نگاه قیقاج قبلی اش به شوهرش نگاه کرد و مغرورانه سر را به عقب انداخت. این بار زاکار نه آنکه بلرزد، بلکه به وضوح سر تا پا تکان می خورد. به زحمت گفت: ـ تا حالا کجا بودی؟ و خواست یک قدم جلوتر برود. آمالیا در جواب او گفت: ـ رفته بودم پیش زازونیان! زاکار فریاد زد: ـ هرزه! و خواست به طرفش خیز بردارد و به او حمله کند. اما آمالیا سرش را بیشتر به عقب انداخت و با نگاه مغرورانه تری به او نگاه کرد و از جایش جنب نخورد. زاکار که خود را کاملاً گم کرده بود، با صدایی که از لای دندان ها خارج می شد گفت: ـ هم اونو می کشم هم تو رو!… آمالیا دست را بر روی سینه گذاشت و گفت: ـ من نمی ترسم… زاکار با خشم مهار ناپذیر به دستش حرکت رعشه گونه ای داد و خواست حرف بزند و چیزی بگوید، اما صدایش از او تبعیت نکرد. بعد ناگهان برگشت و مانند دیوانه ها دوید توی سالن پذیرایی».[40] این پایان فاجعۀ غم انگیز یک زندگی مشترک است. آمالیا انتخاب خود را کرده است اما این انتخاب جز پایانی سیاه نتیجه ای ندارد. آمالیا گمان می کند که با این انتخاب به همۀ نابسامانی های روحی خود و زازونیان پایان خواهد داد در حالیکه نتیجه برخلاف محاسبات او فاجعۀ دیگری است و آن مرگ غم انگیز و پیش بینی نشدۀ زازونیان است. زازونیان، که خود را در پایان راه می بیند، در حالی که نمی خواهد به دوست خود خیانت کند، بر خلاف تمام اتهام های ناروا و ظالمانه ای که آنّا به او زده، تصمیم نهایی خود را می گیرد و برخلاف میل باطنی خود، با شلیک یک گلوله به زندگی خویش پایان می دهد. آیا به راستی فاجعۀ مرگ زازونیان پایان ماجراست؟ ناردوس پاسخی نمی دهد و با زیرکی تمام این را به خواننده واگذار می کند. نامه ای که زازونیان پیش از خودکشی برای آمالیا نوشته است انگیزۀ او را به روشنی نشان می دهد: « آمالیا! به یاد داری که زمانی من از عذاب و مکافات آسمانی سخن می گفتم و به تو هشدار می دادم؟ شاید آن هنگام این کار یک عمل بی معنی جلوه می کرد اما گاهی پیش می آید که چیزهای بی معنی مفهوم ژرفی پیدا می کنند که همه کس قادر به درک آنها نیستند … نمی دانم تقدیر بود که مرا ناگزیر کرد کاری را بکنم که با روح و اصول اعتقادی من مغایر بود یا چیزی دیگر؟…آیا من سقوط کردم یا خیر؟چه کسی این را می داند؟ اما من دیگر قادر به ادامه دادن وضعیت فعلی نبودم… آیا من واقعاً می توانستم احساس خوشبختی کنم در شرایطی که ناگزیر بودم هر لحظه فکر کنم چه اندازه درد و غصه برای تو به ارمغان آورده ام و خوشبختی من به قیمت بیچارگی و رنج و عذاب دیگری به دست آمده است. به ویژه آنکه آن دیگری کسی نیست جز بهترین و صمیمی ترین رفیق من… آمالیا در این باره خوب فکر کن و امیدوارم حکم محکومیت مرا صادر نکنی … من ترجیح دادم زندگی خودم را فدای دیگری کنم اما دیگری را قربانی امیال خودم نکنم. تا چند لحظۀ دیگر من این جهان را بدرود خواهم گفت و گام در جهانِ جاویدان نامعلومی ها خواهم نهاد … دیگر نور و روشنی دارد محو می شود و ظلمت مرا فرا می گیرد. یک لحظۀ بعد، دیگر من سنگینی جسم را احساس نخواهم کرد و با هر آنچه که در این دنیا به من تعلق دارد، وداع خواهم کرد… آمالیا این را خوب بدان که من عشقم را فدا نمی کنم، بلکه زندگی ام را ایثار می کنم. آ. ز».[41] و بدین ترتیب، ناردوس با موشکافی در روان قهرمانان خود و آفریدن سوگنامه ای مانند آمالیا، مختصات خویش را در کنار بزرگ ترین نویسندگان قرن نوزدهم اروپا تثبیت کرده است. ناردوس، خواننده را در برابر واقعیتی قرار می دهد که با هرگونه موضع گیری در برابر آن و به ویژه، در برابر پایان داستان، می تواند چهرۀ حقیقی خود را در آئینۀ روشن رمان آمالیا ببیند و این هنری است که از استادانی همچون داستایفسکی و تالستوی برآمده است. اینک به نکاتی چند دربارۀ متن ترجمه می پردازیم: ترجمۀ رمان آمالیا بسیار روان و روشن است و این را پیش از این نیز در ترجمه های احمد نوری زاده دیده ایم. کاملاً دیده می شود که مترجم بر متن ارمنی رمان و نیز انتخاب برگردان واژه ها تسلط داشته است، جز آنکه در به کار بردن یک مصدر فعل فارسی زیاده روی کرده است و آن مصدر فعل در آمدن است. در فرهنگ معین در برابر واژۀ درآمدن چنین آمده است: 1. داخل شدن، درون رفتن 2. بیرون آمدن(از اضداد) 3. رسیدن 4. ظاهر شدن 5. روییدن، سبز شدن 6. واقع شدن. ضمناً واژۀ درآمد نیز،که از واژۀ قبل ریشه گرفته، به معنای شروع و آغاز است مانند پیش درآمد در موسیقی. این مقدمه از آن جهت گفته شد که مترجم محترم واژۀ در آمدن به معنای شروع کردن را که در گویش تهران عموماً به این صورت خلاصه گفته می شود: شکل مصطلح: او در آمد گفت که: من دیگه این حرف رو قبول ندارم. شکل خلاصه: او در آمد که من دیگه این حرف رو قبول ندارم. یعنی او گفت که… بارها به کار برده است، در حالیکه این شکل عامیانه را که در تهران رایج است، کمتر در ترجمه به کار می گیریم. اینک مثال هایی برای مورد یاد شده: زازونیان با صدای بلند درآمد که … [42] زاکار روی صندلی راحتی نشست و با صدای بلند درآمد که: … [43] زازونیان که بی صدا و نرم می خندید درآمد که … [44] زاکار با صدای بلند درآمد که: حقمه، حقمه! [45] آمالیا با خنده درآمد که: .. [46] زاکار، که به زحمت جلوی خنده اش را می گرفت و چشم هایش را با دستمال پاک می کرد، درآمد که … [47] زاکار که همیشه هنگام صحبت بدون هیچ دلیلی مرتب از این شاخه به آن شاخه می پرید، ناگهان درآمد که … [48] …و از جایش بلند شد. زازونیان درآمد که: [49] به محض اینکه با عجله وارد اتاق شد، درآمد که: … [50] … زاکار با صدای بلند درآمد که[51]: « مگه خوش آمدنی هم بود؟…» آمالیا در بستر نشست و خطاب به آنّا درآمد که: … [52] آمالیا هم به او نگاه کرد و خندید. زاکار درآمد که: … [53] آنّا با خنده درآمد که: … [54] من خیلی وقته منتظرم که بیاین صبحانه بخورین. زاکار درآمد که: … [55] زازونیان درآمد که: من خیلی متأسفم که … [56] زاکار که حرف او را باور نکرده بود، درآمد که: کجا؟ … [57] … اکنون دیگر همه چیز را می فهمید. زاکار درآمد که: … [58] زازونیان لطف نکرد تا بنشیند… زاگورسکی درآمد که: … [59] در حالی که سعی می کرد توجیهی برای کارش بیابد،گفت: دندونم درد می کنه. زاکار درآمد که: … [60] آمالیا… خموشانه به چهرۀ او می نگریست. زاکار درآمد که: … [61] چی دارین می گین؟ کی دعوا کرده؟. زاکار با فریاد درآمد که: … [62] زاکار خیلی تند درآمد که: … [63] که در همۀ آنها باید به جای درآمد واژۀ گفت گذاشته شود. نکات دیگری نیز هست، از جمله: به جای واژۀ سفره خانه در صفحۀ 49 می توان از واژۀ اتاق ناهارخوری استفاده کرد. در شرق و به ویژه در ایران از واژۀ سفره خانه استفاده می شده ولی تفلیس دیگر در آن زمان، از ایران جدا شده بود. در صفحۀ 176، سطر دوم، واژۀ پرسه گردی استفاده شده، که بهتر است به جای آن واژۀ پرسه زدن را به کار برد. چنان که گفته شد غیر از موارد یاد شده، نثر فارسی رمان، بسیار شیوا و روان است و خواننده را با خود می کشاند. پینوشتها: 1- Mikael Hovhannesian (1867-1933) 2- Amalia 3- Zazounian 4- Emma 5- Zakar Margosian 6- Aram 7- ناردوس، آمالیا، ترجمۀ احمد نوری زاده (تهران: نشر آبی، بهار1380)، ص 9 و 10. 8- ناصر الدین شاه (1210ـ1275ش/1830ـ1895م) معروف به قبلۀ عالم، سلطان صاحبقرانو بعدشاهِ شهید، چهارمین شاه از دودمان قاجار ایران. 9- جعفر شهری، گوشه ای از تاریخ اجتماعی تهران قدیم (تهران: امیر کبیر، 1357)، ج1. 10- Arsen Zazounian 11- ناردوس، همان، ص 27. 12- همان، ص 28 و 29. 13- همان، ص 29. 14- همان، ص 35. 15- Golovinski 16- همان، ص 36. 17- همان، ص 39. 18- همان، ص 40. 19- همان، ص40 و 41. 20- همان، ص 42 و 43. 21- همان، ص 50. 22- همان، ص 56 و 57. 23- همان، ص 62. 24- همان، ص 63. 25- Zagorski 26- همان، ص 68. 27- همان، ص 82. 28- همان، ص 85. 29- همان، ص 86. 30- همان، ص 88. 31- همان، ص 137. 32- همان، ص 144. 33- همان، ص 145 و 146. 34- همان، ص 147 و 148. 35- همان، ص 155، 156 و 157. 36- همان، ص 174. 37- Anoush 38- همان، ص 193 و 194. 39- همان، ص 197. 40- همان، ص 258 و 259. 41- همان، ص 262. 42- همان، ص 32. 43- همان، ص 34. 44- همان، ص 38. 45- همان، ص 38. 46- همان، ص 46. 47- همان، ص 50. 48- همان، ص 51. 49- همان، ص 53. 50- همان، ص 72. 51- همان، ص 74. 52- همان، ص 93. 53- همان، ص 118. 54- همان، ص 119. 55- همان، ص 128. 56- همان، ص 130. 57- همان، ص 159. 58- همان، ص 165. 59- همان، ص 190. 60- همان، ص 213. 61- همان، ص 216. 62- همان، ص 234. 63- همان، ص 240. منابع: شهری، جعفر. گوشه ای از تاریخ اجتماعی تهران قدیم. تهران: امیرکبیر، 1357.ج1. ناردوس. آمالیا. ترجمۀ احمد نوری زاده. تهران: نشر آبی، بهار1380. |
فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 82
|