من نمی دانستم اصلاً عشق چیست، یا چرا هر صبح زود از خانه بیرون می دوم؟ از چه شب طولانی است و دیر پای، وز چه بی خواب و پریشان می شوم؟ من نمی دانستم اصلاً عشق چیست، لیک چون گوساله هاتان شاد و شنگ توی سبزی زار ما میآمدند، هرگز آنها را نمی راندم به سنگ. من نمی دانستم اصلاً عشق چیست، اما، از خدا می خواستم کاری کند تا مگر آن خرمن گلبویتان صبح تا شب، سایه برکاشانهٔ ما افکند. من نمی دانستم اصلاً عشق چیست، لیک میآمد اگر مادربزرگت نزد ما، قلب من ناگه دگرگون می تپید وز تنور گرم می گشتم جدا. لیک چون رفتم به دنیاهای دور وز دلم بیرون نشد در شعله های عشق نیز دامن مادربزرگت، سایهٔ آن توده خرمن، توی سبزی زار ما گوساله ها در جست و خیز، باغ و بستان شما و آن درختان شما، آن زمان دانستم، آری کان نخستین عشق بود و یاد آن در دلم همواره ماند جاودان. 1954م |
فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 34
|