(گفتگو با همسر سرگئی پاراجانف) هنگامی که در موزه پاراجانف منتظر همسر دوم او «سوتلانا ایوانوونا» بودیم، زاون سارگیسیان، مدیر موزه چنین گفت: در زندگی سرگئی ماجرایی بود که او دوست نداشت درباره آن صحبت کند، ماجرایی بسیار ناگوار. پاراجانف در بیست سالگی عاشق دختری به نام «نگار» شد که در قسمت فروش کفش یک فروشگاه بزرگ در مسکو کار می کرد. نگار تاتار بود و نامزد داشت. سالهای 44-45 بود. در آن زمان سرگئی دانجشوی مدرسه دولتی سینما (VGIK) بود. سرگئی عاشق، نگار را راضی کرد و آنها ازدواج کردند. والدین و خویشاوندان دختر مخالف این وصلت بودند و این ازدواج، به زعم آنان، مایه آبروریزی بود. سرگئی و نگار، مخفیانه در خوابگاه «مسفیلم» زندگی می کردند، زیرا والدین نگار درصدد بودند او را به خانه برگردانند. یکی از اقوام نگار این راز را آشکار ساخت و چند روز بعد، نگار را زیر چرخ های قطار پیدا کردند… می گویند پاراجانف به دست خود مقبره نگار را ساخت ولی روز بعد از آن را ویران یافتند… پاراجانف تا ده سال نه حرف از ازدواج می زد و نه درباره آن فکر می کرد. در سی سالگی او با «سِوِتا»ی شانزده ساله که دختر یک سیاستمندار بود آشنا شد. در آن زمان پدر «سِوِتا» مامور خدمت در کانادا بود، اما سرگئی یک جوان ارمنی بیکار بیش نبود… آنها ازدواج کردند و صاحب فرزند شدند… ولی پس از سه سال جدا شدند… بعدها خواستند دوباره ازدواج کنند، اما دیگر ممکن نشد. سرگئی آدم دشواری بود… در این هنگام «سوتلانا» به ما نزدیک شد. هنوز جلوه ای از حالات دخترانه در او بود، هنوز زیبا بود… خیلی زود متوجه موضوع صحبت ما شد، لبخندی زد و به گفتگوی ما پیوست: بله… وقتی ازدواج کردیم، من شانزده ساله بودم، کاملاً بچه بودم… در تئاتر با هم آشنا شدیم. او از من پرسید چند سال دارم. من هم جواب دادم شانزده سال. گفت: خدای من چه مصیبتی! پرسیدم: چرا؟ سرگئی گفت: برای اینکه من سی سال دارم… او همیشه این فاصله را احساس می کرد، از این که مرا از دست بدهد بیمناک بود و برای همین اغلب دستخوش افکار واهی می شد… تا اینکه روابط ما ابعاد دیگری یافتند… او سراپا افراط و تضاد بود و همه جاذبه اش در همین بود. وقتی جر و بحث می کردیم او فریاد می زد: «من می توانم تصور کنم که تو چه خاطراتی را درباره من می نویسی»… و امروز من هم مانند خیلی ها جای خالی او را احساس می کنم… بدون او رنگ ها جلوه ای ندارند. او قادر بود به هر لحظه معمولی، معنای فوق العاده ببخشد… گذشت سال ها، بدی ها و دشواری ها را زدود، فقط خوبی ها به جا ماندند… برای همیشه، احساسم مانند کسانی است که انسان های گرانقدر را از دست می دهند… حرف هایی داشتیم که تا آخر هم نگفتیم، نشد که بگوییم… من از او به خاطر مسایلی باید عذرخواهی می کردم و احتمالاً او نیز، اما بر زبان نیاوردیم… این طور، زندگی ما در ذهن من ادامه می یابد، شاید در ذهن او نیز… ما دوباره ازدواج نکردیم. چند سال قبل از مرگ می گفت: «سِوِتا ما دوباره ازدواج می کنیم. این بار در ارمنستان. کاتولیکوس ]جاثلیق[ ارامنه در اجمیادزین ما را به عقد هم در می آورد. فقط خواهش می کنم که لاغر نشوی…» من، البته،با پوزخندی به این حرف او گوش می دادم، برای اینکه در تمام زندگیم، من در دست های او مانند یک عروسک دوست داشتنی بودم و او هر لحظه با من به گونه ای که دلش می خواست «بازی می کرد». او به تئاتر تعلق داشت و دوست داشت زندگی را به یک نمایش تبدیل کند: ما دوباره ازدواج می کنیم! لاغر نشو! تو اینجا زندگی می کنی، من آنجا، این مهم نیست!… ولی من زن بودم و آرزوهایی در دل داشتم، کانون گرم خانوادگی، همدلی. حالا می فهمم که اشتباه می کردم، من با یک نابغه سر و کار داشتم و با معیارهای عادی نمی شد به او نزدیک شد، بایستی همبازی او می شدی و اجازه می دادی که او تو را هدایت کند و تو هم به اندازه خودت او را… تصمیم دشواری بود، نتوانستم عملی کنم… او بسیار ناشکیبا بود و هر چه را می خواست باید در همان لحظه به دست می آورد. سرگئی این شکیبایی را نداشت که به من فرصت دهد تا از یک دختر بچه به یک زن کامل تبدیل شوم. من در دست های او مثل موم بودم. ابتدا، من مدارا می کردم، اما کم کم عکس العمل نشان دادم و او شروع کرد به خرد کردن و شکستن من… و بعد آشکارا گفت که آدم سرسختی هستم. من سعی می کردم از رویاها و باورهای خود دفاع کنم و این بسیار دردناک بود… سرگئی می توانست انسان را به بیراهه بکشاند. در مسافرت عروسی ما، وقتی در مسکو بودیم در موزه پوشکین آثار امپرسیونیست های فرانسوی به نمایش گذاشته شده بود. آن روز هوا خیلی سرد بود، من لباس های گرمی پوشیدم. در راه ناگهان متوجه کفش هایم شد که با لباس هایم هماهنگی نداشت و فریاد زد: تو چگونه می توانی با این کفش ها و این جوراب های زمخت به تماشای آثار امپرسیونیست های فرانسوی بروی؟… او مجبور کرد که در آن یخبندان جوراب های نازک و کفش های ظریف و زیبا بپوشم، به این ترتیب آشنایی من با امپرسیونیست ها در میان اشک و تابلوهای زیبا و با شکوه گذشت. سرگئی این طور بود. او می گفت: من انسان را با لباسش می سنجم نه با شعورش. زیرا لباس جلوه بیرونی تفکر انسان است و معیار زیباشناسی او… حالا هم که پا به سن گذاشته ام هر بار که از منزل خارج می شوم، نگاه سرگئی را بر سر تا پایم احساس می کنم و آن گونه می پوشم که مورد نظر او بود، رنگ ها و فرمها را هماهنگ می کنم… من از خیلی جهات مدیون او هستم. او مرا تربیت کرد، پروراند، به دید سیاسیم جهت داد. من در خانواده فرهیخته بزرگ شده بودم، والدین من افراد بسیار «درست» بودند، آن ها عضو حزب بودند. من خیلی چیزها را درک نمی کردم. سرگئی چشم هایم را باز کرد و من دنیای کاملاً متفاوتی را دیدم، با معنویت متفاوتی که با آنچه به ما ارائه می شد، به هیچ وجه ارتباط نداشت… این مطلب می تواند موضوع صحبت دیگری باشد. برگردیم به سرگئی به خودمان. *** در آن سال ها ما در یک اتاق 13 متر مربع زندگی می کردیم. او در آن اتاق کوچک یک پیانوی «رویال» گذاشت. من اعتراض کردم که برای پیانو جایی نداریم، ولی سرگئی گفت اشکالی ندارد، از آن به جای تختخواب استفاده خواهیم کرد. در ضمن، اوایل، می خواست برای من یک چنگ بخرد. من می نشستم و وانمود می کردم که چنگ می نوازم. به او می گفتم من نواختن بلد نیستم، چنگ به درد ما نمی خورد. ولی او می گفت: مهم نیست، تو فقط انگشت هایت را روی چنگ به حرکت در می آوری که خیلی برازنده توست… او می توانست احساس نهایت خوشبختی را در تو به وجود آورد، ولی همزمان، حالتی پیش آورد که احساس بدبختی کنی… و من می دیدم که روزی چند بار او را از دست می دهم… همچنین به ظاهر، او می توانست مرا به خانه والدینم ببرد و با گستاخی بگوید که این دختر بی هنر شما که حتی نمی تواند نیمرو درست کند به چه درد می خورد؟… و بعد برگردد و مرابا خودش ببرد… به این ترتیب سه سال گذشت… جدایی برای هردو ما هم فاجعه بود. گاهی روابط ما بسیار پرخاشگرانه می شد…هفت سال پس از جدایی، فرزندمان بیمار شد و ما دوباره با یکدیگر صمیمی شدیم و روابط ما شکل دیگری به خودگرفت… بعد دستگیرش کردند… بسیاری از آشنایانم که زندگی من با خبر بودند گفتند: بالاخره هم از خودت و هم از او خلاص می شوی. می دانید، زن پاراجانف شدن واقعاً شهامت می طلبید… گاهی، من هم می اندیشیدم که عاقبت خودم را در می یابم…. ولی نه این طور نبود. خلاف آنچه انتظار داشتم اتفاق افتاد. من بیش از پیش به او وابسته می شدم. در من، چیزی غیر عادی رخ می داد، به گونه ای کاملاً ناآگاهانه. چیزی پاراجانف گونه در درونم اوج می گرفت. او در زندان بود ولی ما باز به هم پیوستیم، دوباره مسئله ازدواج مطرح شد. فقط همسر قانونی حق ملاقات داشت ولی ما جدا شده بودیم… از سلول سرگئی، گنبد کلیسا دیده می شد، او می گفت: ما در آن کلیسا ازدواج خواهیم کرد… یک بار دیگر شهامت این اقوام را نیافتم… در 30 دسامبر 77 او را آزاد کردند. او می خواست مرا با خودش به تفلیس ببرد. اما مرا به ک.گ.ب. احضار کردند و هشدار دادند… یک سال بعد، برای بار دوم نزد او به تلفیس رفتم سال 78 بود. او باز تفلیس را به من نشان می داد، ما تنها بودیم (او معمولاً دوست داشت دوروبرش شلوغ باشد)، مدت طولانی تنها با هم قدم زدیم، صحبت کردیم و زندگیمان باز لبریز شد. … درباره خلاقیت او می پرسی… معجزه ای بود که در برابر چشم هایم جان می گرفت، یک اثر سینمایی بود، زندگی بود، خوشبختی بود، نمی دانم… من هنرمند نیستم که بتوانم با کلمات درست به شرح روند آفرینش و آثار او بپردازم. من فقط احساس می کنم با تمام وجود احساس می کنم، همچنان که او را احساس می کنم، آن چنان نزدیک و دور… من هنر او را به تدریج توانستم بفهمم. به مرور زمان توانستم مانند او ببینم. مانند او درک کنم… ترجمه از روزنامه ارمنی زبان «آلیک»، شماره 17144 9 مارس 1997، تهران |
فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 7 و 8سال دوم | پاییز و زمستان 1376 | 136 صفحه
|