من از بخت خویش خوشنودم. بختی که نخستین بار، هنگام زاده شدنم، همان سال خاطره انگیز آغاز برگشتن ارمنیان به میهن، که کاروان های تبعیدیان، راه ارمنستان را در پیش گرفته بودند، به من لبخند زد. آدم هایی که از زاد و بوم خود دور افتاده باشند، حس میهن دوستی در آن ها شوری ویژه دارد و سرزنده تر است. من از زندگی در خارج از میهن، رنجهایی کشیده ام که فراموش نشدنی است. برای همین نیز، هر نامه ای که از ارمنستان می رسید اگر کوتاه و جزئی هم بود آن را چیزی مقدس می شمردم. و جنگ، این حس را ده برابر کرده بود. هنگامی که آلمان ها به سرزمین پهناور روسیه حمله کردند و در راه رسیدن به سنگ های هزاران ساله ارمنستان بودند، می دانستیم که سرنوشت مردم روسیه و مردم ارمنستان در کناره های رود ولگا رقم خواهد خورد. در آغاز جنگ جهانی دوم که سولیست گروه کُر کودکان قاهره بودم درباره فاشیسم، مطالعه می کردم. روزی اتومبیلی که ما را به اسکندریه می برد، هدف تیربار بمب افکن های آلمانی قرار گرفت. آن ها در پایین ترین سطح پرواز، خیلی راحت، با مسلسل هایشان، به روی بچه ها و نوجوانان، آتش گشودند و بچه ها سراسیمه به هر سو می گریختند. من به گونه ای معجزه آسا خود را در میان نی ها پنهان کردم و جان سالم بدر بردم. پیکرهای بی جان دوستان کوچکم که با تیرفاشیست ها در خاک و خون غلتیده بودند، هنوز در برابر چشمانم قرار دارد. در آن روزها مادرم در صلیب سرخ کار می کرد. ما که افراد جامعه ارمنی بودیم برای سربازان ارتش سرخ، دستکش و جوراب می بافتیم و یا کیسه توتون می دوختیم. سال ها بعد در کنسرت هایی که در سیبری داشتم، از اینکه می دیدم تماشاگران، تلاش می کنند حدس بزنند دستکش هایی را که من بافته بودم، نصیب کدام یک از آنان شده و دست چه کسی را گرم کرده است، شگفت زده شدم. سفرهای بسیاری که در جمهوری های روسیه کرده ام، به من فرصت داد تا با کهنه سربازانی که در جنگ شرکت داشتند، با دلاوران و میهنپرستانی که خود را فدای میهنشان کرده بودند دیدار کنم. برای آنان، نوای من، با سپاسگزاری عمیقی همراه بود. اگر چه جنگ هزاران کیلومتر دورتر از ارمنستان بود اما برای ارمنیان هم جنگی میهنی به شمار می آمد. برای ارمنیان دور از وطن، جنگ، چگونه بود؟ پاسخ این پرسش ساده است: هم میهنان من با اینکه در زیر آسمانی بیگانه زندگی می کردند در گردهماییهای ضدفاشیستی و تظاهرات، شرکت کرده و برای جبهه، پول گرد می آوردند. گروه میهنی “پیروزی” در این مورد، تلاش زیادی از خود نشان داد. ستون تانکهای “داوید ساسونی” که از محل هدایای ارمنیان برون مرزی تشکیل شده بود در برابر سربازان هیتلری می جنگید. روز 12 سپتامبر 1948 برای من روزی درخشان و به یادماندنی است. چون در آن روز بود که به ارمنستان بازگشتم. احساسی که یکنفر مهاجر در حال برگشتن به کانون خانواده خویش دارد هرگز برای کسی که تلخی مزه نان غربت را نچشیده است قابل درک و توصیف نیست. در خیابان های شهر خود، قدم می زدم و غرق در شگفتی می شدم . با خود می گفتم: اینجا میدان لنین (میدان جمهوری کنونی) است که آرشیتکت نابغه آلکساندر تامانیان طرح آنرا ریخته است. آنجا خیابان خاچاطور آبویان ادیب ارمنی است. آن یک نیز جایی است که ایساهاکیان شاعر معروف و مارتیروس ساریان با آن کلاه نمدی بزرگ از مد افتاده اش، دست در دست هم، گردش می کنند. این هم ساختمان پرشکوه تئاتر و اپرا است، همان جایی که باید در آن، برنامه ام را اجرا کنم. خزان با رنگهای زنده و گرمش در اوج نمایش خود بود. برگهای بزرگ چنارها، رنگمایه سربی بخود گرفته بود و دردوردستهای آسمان لاجوردی، آرارات در سپیدی برفگون خود می درخشید. کسی مرا نمی شناخت و این طبیعی بود. اما در برابر، من گمان می کردم که همه را می شناسم. اگرچه در مصر بزرگ شده بودم، اما درباره ارمنستان به خوبی آموزش دیده و آگاهی های لازم را کسب کرده بودم. با اشتیاق بسیار به گفته و سخنان بزرگترها درباره میهن، گوش می سپردم. افزون بر آن، اندوه دوری از میهن، همواره مرا در رویاهایم به ارمنستان می برد. با بازگشتن به خاک میهن، نخستین کنسرتم را در شهر ایروان برگزار کردم و نخستین دیدارهای من با هم میهنانم، به صورت سه روز مشخص از بهترین روزهای زندگی ام شده است. در نخستین حضور خود بر صحنه اپرای پایتخت ارمنستان، قطعه “لاکمه” از “دلیب” را به زبان روسی اجرا کردم. در مسکو، کار خود را با اجرای “هزاردستان” از “آلیابی یف” آغازکردم و به ارمنی آواز خواندم. شمار کارهایم نشان می دهد که آثار برجسته آهنگسازان روس را اجرا کرده ام، از بزرگانی چون: ریمسکی کورساکف، گلینکا، چایکوفسکی، رخمانینف، آلیابیف … من هفت زبان را می دانم و زبان روسی را در برگشتن به سرزمین نیاکانم فراگرفتم. کار آواز خواندن را در قاهره آغاز کردم. در استودیوی تولید آوا شاگرد “الیزافلدمن” بودم که از چنگ فاشیست های ایتالیا گریخته بود و همچنین نزد “ونسانزوکارو” رهبر اپرای ناپل، آموزش دیدم. در کنار سولیست های پرآوازه گیتی آواز خواندم. اما هنر به راستی در خاک و سرزمین خود آدمی، شکوفا می شود. ارمنستان بود که مرا به صورت یک خواننده، به دنیا شناساند، مرا برنده جایزه اتحاد جماهیر شوروی کرد و عنوان قهرمان کار را برایم به ارمغان آورد. هنگامی که هزاران تلگراف تبریک از ورونژ و تولا، از کراسنویارسک و شهرهای اوکراین، از مسکو و لنینگراد، از تفلیس و جمهوری بالت، از دوردست ترین نقاط و مردم کوهستانی ارمنستان برایم رسید نه تنها به شایستگی های خود پی می بردم بلکه آنرا دلیل و شاهدی براتفاق و اتحاد یک ملت، در پیروزی شخصیت هنری خودشان، می دیدم. خوشحالم که عنوان هنرمند مردم اتحاد جمهوری های شوروی به من داده شد و دو بار نیز به عضویت شورای عالی انتخاب شدم. با کسانی که به من رأی داده بودند دیدارهایی داشتم و بیشترین تلاشم این بود که به آنان کمک کنم. با شناختی که از رشته ها و تار و پود رنج و عذاب در سرزمین های بیگانه دارم، با صداقت تمام می گویم: به راستی زندگی و کار کردن در خاک میهن، نعمت است، به راستی اگر بتوانی از پنجره، قله آرارات را ببینی، نعمت است، اگر بتوانی بر سطح زبر سنگهای سرزمینت، دست بکشی، نعمت است. شاید بگویید که اینها چیزی جز شعر نیست، بلی! اگر شعر و غزل هم باشد، یک شعر و غزل ساده نیست، بلکه شعریست یا غزلیست برخاسته از قلب که با چکش درد ورنج کوفته شده و شکل گرفته است. کرونک، یک ترانه محبوب ارمنی است که درباره لک لکهاست کرونک! به کجا پرگشوده ای اکنون ای نوایت رساترین گفتار کرونک! خبری از دیار ما داری؟ نیستی جارچی شهر و دیار که به هم می زنی چنین منقار؟ میهن من، سرنوشت من و تقدیر من است. گمان نکنید در میان آدمهایی که به وطن برگشته اند، من یک استثناء هستم. “میگران آرکات” هنرمند خلق، از خاور نزدیک برگشته است. “اوگانس چکیجیان” هنرمند خلق، بنیان گذار گروه های کُر ارزشمند، از ارمنیان استانبول است. هاکوپ هاکوپیان، هنرمند خلق، آفریننده تابلوهای پرارج، از تبار ارمنیان خاورنزدیک است. هوانس قوکاسیان، نویسنده معروف، از ایران آمده است. ساخانوش گالامتریان، بافنده ارمنی و قهرمان کار، نیز بسیار معروف است. بر این نام ها، می توان نام فیزیکدانها، ریاضی دانها، صاحبان ابتکار در صنایع، کارگران کشتزارها و مسئولان مملکتی را نیز افزود. همۀ آنان در آغوش ارمنستان، گردآمده اند. پس از پانزده سال، به مصر سفر کردم. روزهایی بود که آلبوم من، جاودانه می شد. این سفر، بیش از شادمانی، با اشک همراه بود. من آثار پر ارج کومیتاس، آهنگساز ارمنی را اجرا کردم و مهم ترین هدفم آن بود که ایروان مرکز توجه همگان باشد. برای نخستین بار در زندگی خود، بیشتر از آنکه آواز بخوانم، حرف زدم. تماشاگران همه می خواستند درباره مملکت ما بیشتر بدانند. آنان اشک می ریختند و من نیز در این سفر بود که “کرونک” را چند بار اجرا کردم. در تاریخ خوانده بودم “الکساندر میاس نیکیان” که در سال 1921 کمیسر ملی ارمنستان شد، گفته بود: “درّه اشکها را به درّه گلهای سرخ تبدیل می کنیم”. او به گفتار خود ایمان داشت، به نیروی مردم اندوهگین خود ایمان داشت و امروز هربار که از برابر مجسمه یادبود او می گذرم، این گفته او را بیاد می آورم. مجسمه او بی آنکه پایه ای داشته باشد، صاف بر روی زمین قرار گرفته، با اطمینان، استوار و با شنل بلندی که تا پاهایش می رسد، به باغچه ای پر از گل سرخ پا می گذارد. قدرت شوراها، از بدبختی و بی نوایی قرنهایی تاریک، ویرانه ها و خاکستر را به ارث برده بود و میهن من بر این پایه به رشد و توسعه رسید. نباید این را فراموش کرد. همه چیز ایروان و سرزمین من برایم عزیز است: خیابان ها، خانه ها، کاخ های فرهنگی، کارخانه ها، کارگاه ها، باشگاه های روستایی، تالارهای کنسرت و چه احساس غیرقابل توصیفی است که ببینی درختی که رشد می کند، درخت توست[1] زیرا در خاک زادگاهت و سرزمینت بزرگ می شود. پینوشت: 1-هر ساله در اواخر اسفند ماه ارمنیان ارمنستان نهال کوچکی را بنام خود در دل خاک جای می دهند تا شخصاً شاهد شکوفایی و رشد آن باشند. مترجم |
فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 15 و 16 و 17سال پنجم | بهار،تابستان،پاییز 1380 | 168 صفحه
|