اشاره آکسل باگونتس نویسنده، مترجم، ادیب و فعال اجتماعی مشهور ارمنی در سال 1899م در شهر گوریس ارمنستان به دنیا آمد و در سال1937 م در سن 38 سالگی دیده از جهان فرو بست. وی تحصیلات ابتدایی را در زادگاه خود گذراند، سپس در سال های1910 ـ1917م در دانشسرای عالی گئورگیان، وابسته به حوزهٔ دینی اچمیادزین مشغول تحصیل شد. باگونتس در سال1923 م از انستیتوی عمران روستایی شهر خارکف فارغ التحصیل شد. نخستین اثر ادبی وی با عنوان مجموعه نامه های دهستان در سال1924 م انتشار یافت و پس از آن مجموعه داستان درهٔ ظلمت (1927م)، بذرافشان کشتزار (1933م)، باران (1935م)، گردوبُنان برادری (1936م) به چاپ رسیدند. از نوشته های ناتمام وی رمان خاچاطور آبویان که در ماهنامهٔ ادبیات شوروی (شماره های1،2،3) به چاپ رسید و همچنین سنگ سرخ را می توان نام برد. داستانی که ترجمهٔ آن در ادامه می آید، از مجموعه داستان بذرافشان کشتزار برگزیده شده است. |
![]() آکسل باگونتس در تمام ایام سال، تودهٔ انبوهی از ابر، قلعهٔ کبک ها را می پوشانَد، حصارهای دندانه دار آن، در میان ابرهای سفید پنهان می شود و تنها برج های بلند قلعه به سیاهی می زند. از دور، ویرانه ها دیده نمی شوند و به نظر می رسد که برفراز برج ها، محافظ وجود دارد، درهای آهنی قصر بسته اند و از بالای برج، کسی خطاب به فردی که از صخره ها بالا می رود، فریاد خواهد زد. اما زمانی که باد ابرها را می پراکند، در دره ها تکه های ابر آب می شوند. روی حصارها، خزه های سرِ فرود آوردهٔ برج و حصارهایی که تا نیمه در دل خاک فرو رفته اند، دیده می شوند. نه از در آهنی اثری هست و نه از نگهبان روی برج. سکوت بر ویرانه های قلعه حکمفرماست. تنها رودخانهٔ باسودا در دره می غرد، کناره ها را می خراشد و سنگ های آبی بسترش را صیقل می دهد. رودخانهٔ باسودا، در بستر تنگ خود می پیچد و گویا در زیر کف های سپیدرنگ آن، هزاران سگ گرگی زوزه کشان زنجیرهای سنگی خود را می جوند. روی حصارها، عقاب و کرکس آشیانه ساخته اند. زمانی که زیر حصارهای قلعه صدای گام هایی شنیده می شود، آنها با سر و صدای فراوان از آشیانهٔ خود به پرواز در می آیند و بر فراز برج چرخش های ترسناکی می کنند، سپس عقاب سنگی با منقاری همچون شمشیر کمانی و چنگ هایی چون نیزه های تیز و پرهایی همچون زره فولادی، پر می کشد. تنها گل قلعهٔ کبک ها، بنفشهٔ آلپی است، با ساقه ای به رنگ سرخ ـ چون سرخی پای کبک ـ و گلی به رنگ ارغوانی. بنفشهٔ آلپی در کنار سنگ، زیر حصار، می روید. بر اثر تابش آفتاب سنگ ها گرم می شوند و هنگامی که ابرها سایهٔ خود را بر سنگ و حصار می افکنند، بنفشه می چرخد و سر خود را به سنگ تکیه می دهد. برای زنبور رنگارنگ آغشته به گردهٔ گل، بنفشه به نظرش همچون تاب و دنیا چونان گلستانی ارغوانی بود. در پایین دره، آن سوی رودخانهٔ باسودا، بر روی صخره ها، چند خانه به چشم می خورد. سپیده دم، دودِ برخاسته از دودکش ها، همچون نواری آبی رنگ، در میان ابرها ناپدید می شود. در گرمای ظهر، صدای خروس در دهکده شنیده می شود. با بانگ خروس، دهقان پیر در زیر سایهٔ خانه اش خمیازه کشان، با عصای خود، بر روی شن ها خط هایی می کشید و همراه کشیدن خطوط، سرگذشتش را مرور می کرد. زمان به کندی از روی قلعه و دهکده می گذشت و سال ها، همانند برگ های یکنواخت و یکجور درخت بودند؛ و به همین دلیل، تمام خاطرات پیرمرد درهم و برهم می شد. رودخانه با همان آهنگ آشنای خود، به پیش می رفت؛ سنگ ها همان سنگ ها بودند و عقاب سنگی نیز همان عقاب. چندین نسل در کنار رودخانهٔ باسودا، زندگی کرده بودند، با زیراندازهای نمدی وصله پینه شده که بر روی گِل ها می گستردند، چادرهایی که با ساقه های نی می پوشاندند و در هر بهار وقتی که بنفشهٔ آلپی در دامنهٔ قلعهٔ کبک ها می رویید، بز و گوسفند را به دامنهٔ قلعه می بردند، توبره را از پنیر پر می کردند و در زمستان نان جو و پنیر بز می خوردند. در یک روز آفتابی، سه اسب سوار از صخره های قلعهٔ کبک ها بالا می رفتند. نه تنها از ظاهرشان بلکه طرز نشستن بر روی اسب پیدا بود که دو سوارکار اول شهرنشین اند و نه قلعهٔ کبک ها را دیده بودند و نه صخره های آن را. سوارکار سوم آنها را راهنمایی می کرد و در حالی که دو سوا کار اول یال اسب ها را محکم گرفته و تقریباً برای حفظ تعادلشان خم شده بودند، آخرین سوارکار، زیر لب آهنگی غمگین سرشار از نومیدی، همچون آن درهٔ متروک، صخرهٔ محزون و ده دوردست، زمزمه می کرد. تودهٔ ابرِ نشسته بر روی قلعه، همچون پرده ای بود که گاه کنار می رفت و حصارها نمایان می شدند و گاه نیز نوک برج را می پوشاندند. سوارکار اول چشم از حصارهای قلعه برنمی داشت. در فکر او سرگذشت قلعه بود، نوشته های متون دربارهٔ روزهای قدرت و اقتدار، زمانی که اسب های زره پوش سم های خود را در مقابل دروازه های آهنین قلعه بر زمین می کوبیدند و نیزه های همراهان از جنگ برگشته را تکان می دادند. از پشت عینک چشمان بصیر وی، زره پوشان و نوشته های متونی را می دید که در آنها با قلم نی در حال سرودن وصف سواران بودند، و صدای پای اسبان روزگاران پیشین را می شنید. صعود از صخره ها برای او چه دشوار می نمود، در حالی که گله داران مانند بز کوهی از آن بالا می رفتند. وقتی به چادرها رسیدند، سوارکار اول همچنان به راه خود ادامه داد. او در جست وجوی راه قدیمی بود و بچه های نیمه عریان را که در کنار چادرها، میان خاکسترها، بازی می کردند، نمی دید، و نیز بزهایی را که از تعجب سرهایشان را بالا و پایین می کردند. سوارکار دوم، با کلاه فدری اش به دنبال آثار قدیمی بر قُلهٔ قلعهٔ کبک ها نبود. تمام دارایی او دفترچهٔ ضخیم و قلم نوک تیزی بود که در جیب بغل خود جای داده بود. کافی بود چشمش به یک چهره یا گوشه ای زیبا و سنگی پوشیده از خزه بیفتد تا بی درنگ هر آنچه که چشم های او دیده بودند، بر روی کاغذ با قلم ترسیم کند. سوارکار اول باستان شناس بود و دومی نقاش. وقتی به چادرها رسیدند، سگ ها به سوارکارها حمله کردند. چند نفر با شنیدن صدای سگ ها از چادرها بیرون آمدند و به سوی آنها چشم دوختند. بچه هایی که در میان خاکسترها بازی می کردند، دیدند که چگونه سگ ها پارس کنان به سوی اسب ها دویدند. سوارکار سوم، بیهوده می کوشید تا با شلاق سگ ها را دور کند. سگ ها پارس کنان تا حصارهای قلعه سوارکاران را همراهی کردند، و سپس بازی کنان بازگشتند. سنگ های قلعهٔ کبک ها، گویی جان گرفته بودند و با باستان شناس سخن می گفتند. او به سنگ ها نزدیک می شد، خم می گشت، نگاه می کرد، اندازه می گرفت، چیزی می نوشت، با پا خاک ویرانه ها را کنار می زد و نوک سنگ تراشیده ای را که در زیر خاک مدفون بود، بیرون می کشید. او به بالای حصار رفت سرش را از میان برج دیدبانی بیرون آورد و وقتی بر روی سنگی در گوشه ای از برج کنده کارهایی را مشاهده کرد، فریاد بلندی کشید. سوارکار سوم که افسار اسب ها را رها کرده و نزدیک حصار نشسته بود و دود می کرد، از فریاد باستان شناس از جا جست. او فکر کرد که ماری، مرد عینکی را نیش زده است. مرد کلاه فدری حصارهای فروریخته، برج نوک تیز و آثار باقیماندهٔ دیوارها را می نگریست. هنگام ترسیم ورودیهٔ قلعه یک لحظه مداد در دستش بی حرکت ماند؛ زیرا از صدای پای او، کرکسی با سر و صدای وحشتناک از آشیانه بیرون پرید و بر فراز برج شروع به چرخش کرد. از سر و صدای او، بقیهٔ کرکس ها نیز جمع شدند. اسب ها که از سرو صدای کرکس ها ترسیده بودند، گوش ها را تیز کردند و به هم نزدیک شدند. وقتی باستان شناس از بالای برج فریاد زد که مقبرهٔ فرمانروا با کور را پیدا کرده است، نقاش متوجه سخنان او نشد. چشم هایش به دنبال چرخش کرکس ها، حرکت بال های عظیم و منقارهای مورب خون رنگ آنها بود. چه حرکت مهیبی در چرخش آنها وجود داشت. در یک لحظه، مداد در دستش بی حرکت ماند و متوجه نشد که چطور کلاهش لغزید و بر روی سنگ افتاد. از میان چادرها مردی با داسی که بر کمر جای داده بود و با دستمال کثیفی که دور سرش پیچیده بود، تکیه کنان به چوب دستش، از صخره های قلعه بالا رفت و به نگهبان که کنار اسب ها نشسته بود، نزدیک شد. او مرد عینکی را که در حال خارج کردن سنگی از زیر خاک بود، دید و وقتی از نگهبان پرسید این تازه واردها کیستند و در میان ویرانه های قلعه به دنبال چه می گردند، نگهبان ناگهان به خود آمد و جواب داد، که در کتاب ها نوشته شده که در قلعهٔ کبک ها، خمرهٔ طلا دفن شده است. دهقان کمی فکر کرد، شانه اش را خاراند و رفت به سوی دره، تا مزرعهٔ ارزن را درو کند. می رفت و با خودش حرف می زد: چه می شد اگر گنج را خود او پیدا می کرد. او چندین بار روی همان سنگی که مرد عینکی جابه جایش کرد، نشسته بود. اگر می دانست، حالا طلا ها در جیب هایش بودند. چند تا گاو می خرید و…. دهقان، همچنان غرق در افکارش بود که متوجه شد نزدیک مزرعهٔ ارزن ایستاده است. او عبایش را پرت کرد و همراه عبایش افکار اضافی را. و داس را به یک دستهٔ ارزن کوبید و آن را چید. در کنار سنگ های قلعه، بنفشهٔ آلپی با گل های ارغوانیرنگ روییده بود. باستان شناس نه بنفشه را می دید و نه علف را. کفش های او گُل و علف را لگدمال می کردند. دنیا در نظر او موزهٔ عظیمی بود، که هیچ چیز زنده ای در آن نبود، حتی زنبور. او گیاهان صحرایی پیچیده به سنگ ها را می کند و با نوک تکه چوبی بنفشهٔ روییده در فاصلهٔ سنگ ها را ریشه کن می کرد، با دست سنگ ها را نوازش می داد و خاک روی نوشته ها را می زدود. مرد کلاه فدری وقتی همهٔ آن چیزهایی را که برای باستان شناس مهم بود، ترسیم کرد، روی برگ تازهٔ دفترش، بخشی از حصار، و در میان سنگ های کنگره ای شکل، آشیانهٔ عقاب سنگی، و زیر پای حصار، بنفشه های آلپی را نیز ترسیم کرد. بعدازظهر، از قلعه پایین آمدند. باستان شناس یک بار دیگر نیز پیرامون قلعه چرخید، چیزی را در دفترش یادداشت کرد و سپس با گام های تند به اسب ها نزدیک شد. این بار، سوارکار سوم جلوتر از همه می رفت، اگر در اندیشهٔ باستان شناس سرگذشت فرمانروا باکور و متون نگاشته شده بر کتیبه ها بود، نقاش بنفشه ها را به یاد می آورد و صدای جریان آرام رودخانهٔ باسودا را می شنید؛ در پیش چشمان سوارکار سوم لواش های تازه، پنیر و ماست بود. او در نزدیکی اولین چادر، اسب ها را رها کرد، با افسار پای اسب ها را بَست و از در تنگ چادر داخل شد. اسب های گرسنه، با حرص و ولع، پوزه هایشان را داخل علف های تازه کردند. جلوی ورودی چادر، در کنار اجاق، پسرکی در خاکستر آتش قارچ کباب می کرد. ورود تازه واردان ناآشنا او را به تعجب واداشت و ندانست قارچ را روی آتش باقی بگذارد و به دنبال مادرش بدود یا قارچ ها را نیز همراه خود ببرد. وقتی صدای پاهای برهنه و خش خش لباس مادرش را نزدیک چادر شنید، جرئت پیدا کرد، قارچ کباب شده ای را از میان خاکسترها بیرون آورد و بر روی سنگ اجاق گذاشت. مادر وارد چادر شد، روسری اش را کمی تا نزدیک چشمانش پایین کشید، به رختخواب هایی که در گوشهٔ چادر مرتب چیده شده بودند، نزدیک شد و دو بالش به مهمانان تعارف کرد. سوارکار سوم از درون کیف باستان شناس کنسروی را بیرون آورد و گفت: خواهر! ما گرسنه هستیم. اگر ماست داری، بیاور، چای را هم آماده کن، قند داریم… زن به اجاق نزدیک شد، قارچ های پسرش را کنار گذاشت، خم شد و به سرگین های نیمه سوخته دمید. روسری اش پس رفت، مرد کلاه فدری پیشانی سفید زن، موهای مشکی و چشمانی به همان تیرگی را دید. نگاه او بر اجاق در حال دود کردن و زن، که کنار اجاق زانو زده بود، خیره ماند. او شبیه این چهره را کجا دیده بود؟ پیشانی بلند سفید و رنگ چشمانِ بنفش تیره. وقتی زن برخاست تا سه پایه را بیاورد، روی اجاق قرار دهد و کتری دوده گرفته را بیرون آورد، نقاش از نزدیکِ چشم ها و خاکستر نشسته بر ابروان و موهای او را دید. چه مدت طولانی ای از آن زمان گذشته بود و آیا این همه شباهت میان دو چهره امکان داشت. حتی همان لب ها؟ آفتاب چهرهٔ زن قلعهٔ کبک ها را کمی سوزانده بود. اما ترکیب چشم ها همانند آن زنِ دیگر با همان کمر باریک و قد بلند بود. زن در سکوت و باشتاب در تدارک چای بود. هر بار که خم و راست می شد، یا با پاهای برهنه روی حصیر راه می رفت، طنین النگوهای نقره ای دستش، صدای زنگوله های کوچک را درمی آورد. لباس او، که دامن آن تا کف پاهای برهنه اش می رسید، خش خش صدا می کرد. آن زن نیز لباس هایی که خشِ خشِ صدا می کرد، در تن داشت. پالتوی تیره رنگ می پوشید و کلاه سیاه مخملی، که نوک سنجاق بلند آن نارنجی رنگ بود، بر سر می گذاشت. دور بود، خیلی دور. شاید رودخانهٔ باسودا با رودخانهٔ دیگری آمیخته به دریایی می رسید که روزی نقاش و آن زن روی شن های ساحلش نشسته بودند. نگهبان قوطی کنسرو دوم را باز کرد. باستان شناس سر از سفره و ظرف های مسی بلند نمی کرد. پسرک قارچ را خورد و چشم هایش را بر قوطی براق کنسرو خیره کرد، در انتظار خالی شدن آن بود. مرد متوجه نگاه او شد و قوطی کنسرو را به سوی پسرک دراز کرد. پسرک قوطی را تکان داد و سگی که نزدیک چادر لم داده بود، تکه های گوشت را بلعید و پوزه اش را لیسید. سپس پسرک قوطی خالی را در دست گرفت و به سوی بچه ها دوید تا قوطی حلبی سفید را به آنان نشان دهد که شیئ ناشنا در آن سواحل سنگی بود. زن کنار آتش نشسته بود، گهگاه درِ کتری را برمی داشت و نگاهی به آب در حال گرم شدن می انداخت؛ آتش را به هم می زد و سرگین ها را کنار هم می کشید و هنگامی که دود همچون ابر به هوا برمی خاست و از شکاف دیواره های نئین چادر بیرون می زد، برای حفظ چشمانش در برابر دود، دستش را بر پیشانی می نهاد. به نظر مرد کلاه فدری، زن نشسته در کنار آتش، که زانو هایش به وضوح از زیر لباس بلندش پیدا بود، تجسمی بود از کارگزاران بتکده، که نزدیک سه پایه با حرکات دود پیشگویی می کرد. اما آن زن هرگز با پای برهنه راه نرفته و در کنار سرگین های دودزا ننشسته بود. سپیده دم، دریا همچون برنز گداخته متلاطم بود و سنگ های آهکی ساحل را می لیسید. در ساحل دریا آن زن، که کلاه مخملی مشکی داشت، با نوک چتر خطوطی را روی ماسه ها می کشید، سپس از بین می برد. اما خودش، شاخهٔ خشکی را که در دست داشت خرد و ریز می کرد و زمانی که امواج قطراتی را چون شبنم بر روی پاهای آنها می پاشید و برمی گشت، شاخه های خشک خرد شده را با خود به دل دریا می برد.زمانی که آن زن در ساحل دریا وعده های دلنشین به زبان میآورد، دنیا چون دریایی بی کران می نمود و قلبش با آن در هم میآمیخت. سپس، روزهای دیگر آمدند. مسیر جدایی آن کاملاً تصادفی و ساده اتفاق افتاد. در ذهن تنها یک جفت چشم بنفش رنگ، پالتوی تیره رنگ و نوک چتر، که زن با آن بر شن ها وعده هایی را می نوشت و از بین می برد، باقی ماند. آب درون کتری به جوش آمد و درِ کتری صدا کرد. زن از درون سبد بشقاب ها را درآورد و استکان های گلدار را روی سفره چید. وقتی روی سفره خم شد، موی بافته اش از پشت سر روی شانه اش آویزان شد. زنِ کنار ساحل، موهای تراشیدهٔ کوتاهی داشت و گردنی سفید، که در زیر پوست نازک آن، رگ های آبی رنگ دیده می شد. پسرک، قوطی خالی در دست، به داخل دوید. از در چادر، گروهی از بچه ها با تعجب به مهمانانی که روی حصیر نشسته بودند، نگاه می کردند. شادی پسرک هنگامی از حد گذشت که قوطی دوم را دریافت کرد. این بار او بیرون ندوید، بلکه روی حصیر نشست، مادرش برای او نیز چای ریخت، مرد کلاه فدری یک تکهٔ بزرگ قند را به درون استکان پسرک انداخت. پسرک تعجب کرد و زمانی که از قند حباب هایی روی چایی ظاهر شد، او انگشتش را درون استکان فرو برد تا قند را در دهانش بگذارد. اگر چه چای داغ انگشت وی را سوزاند، اما صدایش در نیامد. چقدر قند خیس شده لذیذ بود. باستان شناس زیر لب خندید، گویی چیزی را از انسان های اولیه به یاد آورد. زن دوباره درون کتری آب ریخت و، به رفتار شیطنت آمیز پسرش، لبخندی زد. مرد کلاه فدری آن لبخند را دید، چقدر آشنا بود… شاید انسان های دارای چهره های مشابه، به یک شکل لبخند می زنند. لب بالایی زن به طور نامحسوسی لرزید، از لبخند، لب هایش همچون برگ های خون رنگ گل میخک، سرخ شد و چشمانش برق زد. ناگهان نقاش از جیب بغل خود، دفترش را بیرون آورد و تصاویر سنگ ها و کتیبه ها و آشیانهٔ عقاب بالای حصار را ورق زد و روی برگ سفید، با حرکات تند مداد، تصویر زنِ نشسته در کنار اجاق، و نگاهش بر سنگ اجاق را، ترسیم کرد. خطوط چهرهٔ زن آشنا بود، چهره ای که سال ها قبل فکرش بارها روی آن کار کرده بود. وی با چشمان بسته نیز نیم رخ زن را می دید. تنها پسرک، تصویر مادرش را روی کاغذ سفید دید. به نظرش رسید که کاغذهای سفید مرد کلاه فدری، مانند آب زلال چشمه ها، همه چیز را منعکس می کنند. کمی بعد، اسب ها نزدیک چادر بودند. سوارکار سوم افسار اسب ها را می بست و بندهای چرمی زین را محکم می کرد. هنگامی که کیف خود را روی زین بست، برای خداحافظی، به زن نشسته در کنار اجاق نزدیک شد. زن از جایش برخاست، روسری اش را سریعاً تا پیشانی پایین کشید و با نوک انگشتان، دست سوارکار سوم را، که به طرفش دراز شده بود، گرفت. بقیه هم به پیروی از او همین کار را کردند. این بار زن دستانش را روی سینه گذاشت و سرش را فرود آورد. مرد کلاه فدری سکه ای نقره به پسرک داد و موهایش را نوازش کرد. اسب ها از صخره های قلعهٔ کبک ها به سوی درهٔ باسودا پایین می رفتند. سه مرد افسار اسب ها را به دست گرفته بودند و پایین می آمدند و هر کدام در ذهن خود نقشی را می بافتند. در دو سوی مسیرشان بنفشه های آلپی روییده بودند. مرد کلاه فدری خم شد، یکی را چید و گذاشت لای آن صفحه از دفترش که تصویر سه پایه و آن زن لاغر اندام ترسیم شده بود. از زیر نعل اسب ها، سنگ ها با سر و صدا به سوی دره می غلتیدند. در ذهن مرد دریا بود و آن دریا گاه سری را با موها ی کوتاه و کلاه مخملی مشکی به سوی ساحل می افکند و گاه زنی را با لباس بلند، گیسوان بافتهٔ بلند، افتاده بر دوش، و گاه کتیبه های سنگی، حصارهای نیمه ویران و در پای آنها بنفشه های آلپی ارغوانی رنگ… عصر فرا رسید. از همان مسیر، مردی با داس براق فولادی بسته به کمر، به سوی چادرها بالا می رفت. مرد خسته بود: تمام روز بوته های کوتاه ارزن را درو کرده بود و کمرش درد می کرد. به همین دلیل، آهسته بالا می رفت، چوبدستش را به سنگ تکیه می داد و گاه می ایستاد تا نفسی تازه کند. هنگامی که می ایستاد، زانوان خم شده اش می لرزیدند. دهقان همان مرد صبحی بود که سوارکار سوم برایش دربارهٔ گنج های قلعه سخن گفته بود. وی از مزرعه اش سوارکارها را دید و به نظرش آمد که در ساک های بسته شده به زین اسب ها همان گنج هایی که چند صد سال زیر سنگی مانده بودند که خود بارها به هنگام چرانیدن بز و گوسفند در ویرانه های مخروبه، روی آن نشسته بود، گذاشته شده است. آیا این افکار او را عصبی کرده بود یا خستگی؟ مرد عبوس بود؛ همچون خرس گرسنه ای که هنگام غروب برای شکار در جنگل، از لانه اش خارج شده باشد. مرد به اولین چادر رسید، به سگی که با تکان دادن دمش، به پیشواز صاحبش رفته بود، لگدی زد و سپس داس را از کمر بیرون کشید و به گوشه ای پرت کرد، چوبدستش را کنار اجاق گذاشت و ساکت روی حصیر نشست. اجاق دود می کرد. چای گرم درون کتری می جوشید. روی رختخواب های روی هم قرار گرفته، دو حبه قند قرار داشت. دهقان هنوز چاروق هایش را در نیاورده بود و خار و خاشاک ارزن را از جوراب هایش نتکانده بود که زن با صدای النگوهای دستش و سایش چین های لباس بلندش، در حالی که پسرک با دو قوطی خالی کنسرو در دست از دامن مادر آویزان بود، داخل شد. پسرک به سوی پدرش دوید تا قوطی ها را به او نشان دهد. پدر فهمید که سوارکارها روی حصیر او نشسته اند. پسرک سکهٔ نقره ای را، که یک دایی مهربان به او داده بود نیز نشان داد. پدر، هم پسر و هم قوطی های خالی را با پا پس زد. قوطی ها غلتیدند، پسر نیز غلتید. سپس پسرک جستی زد و دنبال قوطی ها دوید و دو قوطی در دست، پیچید به دامن مادر، و شروع به گریه کرد. پدر صدایش را ملایم تر کرد و پسر را صدا زد و سکهٔ نقره را از او خواست. پسرک از میان اشک هایش لبخندی زد و با سکه ای که در میان مشتش بود به پدرش نزدیک شد. سپس تعریف کرد که در بغل مهمان یک چیز براق با کاغذهای سفید وجود داشت. مردی که نقره به او داده بود، روی کاغذ تصویر مادرش را کشید و در جیبش گذاشت. حسادت، همچون رعدی در قلب دهقان عبوس درخشید. چشم هایش گشاد شد، رنگش پرید. مادر نگاهی به پسرک انداخت و چهره اش برافروخته شد، پدر متوجه سرخی چهرهٔ زنش شد. تمامی اینها در یک لحظه اتفاق افتاد و در لحظهٔ بعد مرد همچون خرس تیرخورده، از جای پرید، دست های پرموی او چوبدست سنگین را فشار داد و چوبدستی با یک ضربهٔ سنگین وصف ناپذیر بر شانهٔ زن فرود آمد. النگوها به صدا درآمدند، گیسوان بلند زن تکان تکان خورد و کتری روی سه پایه واژگون شد. نوک شکستهٔ چوبدست روی رختخواب پرید. زن فریادی نزد، بلکه از درد به خود پیچید. دستش را روی شانه گذاشت، سپس از در چادر بیرون رفت تا بی صدا هق هق کند. پسرک با قوطی های خالی در دست، از او پیروی کرد و در دامن او پناه گرفت. مرد کمی هم ابراز نارضایتی کرد، سپس نان ارزن را خورد و کلاه را زیر سرش گذاشت و روی حصیر دراز کشید. سپس، بر قلعهٔ کبک ها سکوت حکمفرما شد. آتش در اجاق ها خاموش شد و شب سیاه همه جا را فرا گرفت. سگ ها از ترس حیوانات وحشی، جلوی چادرها کز کردند. گوسفند روی علف ها دراز کشید. زن هم روی حصیر دراز کشید، درحالی که پسرک را با نمد می پوشاند. ابر همچون حلزونی عظیم از فراز قلعهٔ کبک ها به سوی چادرها لغزید، رطوبت روی سنگ ها چکید. رطوبت شامگاهی روی خزه ها و پشم گوسفندان نشست. شبنم بر گلبرگ های بنفشه های آلپی چکید. زنبوری که از عطر گل مست شده و در میان هاگ های گل خوابیده بود، تصور می کرد که دنیا گلستان عطرآگینی است، بنفشهٔ آلپی… |
فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 28
|