نویسنده: وارتگس پطروسیان، ترجمه: ورژیک محمودیان


فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 37

اشاره

وارتگس پطروسیان در 1923 میلادی در آشتاراک ارمنستان دیده به جهان گشود. پس از پایان تحصیلات متوسطه، وارد دانشگاه دولتی ایروان و در1954، از دانشکدهٔ زبان و ادبیات آن دانشگاه فارغ التحصیل شد. از آن تاریخ تا 1975، فعالیت گسترده ای در عرصهٔ روزنامه نگاری داشت و در چند نشریهٔ معتبر، در مقام عضو هیئت تحریریه و سردبیر به کار پرداخت. در 1975، دبیر اول انجمن نویسندگان ارمنستان شد و از 1981 تا پایان عمرش، رییس این انجمن بود. علاوه بر این عضو انجمن نویسندگان اتحاد شوروی نیز بود و در 1976 دبیر هیئت مدیرهٔ آن انجمن شد.

وارتگس پطروسیان فعالیت ادبی را با نوشتن شعر آغاز کرد. نخستین دفتر شعر او در 1958 به چاپ رسید. سپس، به داستان نویسی روی آورد و در این عرصه، توانست آثار برجسته ای خلق کند. مهم ترین آثار او عبارت اند از: مجموعه داستان های نامه هایی از ایستگاه های کودکی، داستان های بلند سال های خوشی و ناخوشی (1970)، آخرین معلم (1980)، پنجره های نیمه باز شهر (1964)، داروخانه ای به نام آنی (1973) و تک درخت گردو (1981). مجموعه مقاله های اجتماعی، نقدهای ادبی و سفرنامه های او در کتابی با نام یک معادله با بی شمار مجهول در 1977 به چاپ رسید و آخرین نوشته های مهم او دو رمان پیراهن آتشین و صندلی های خالی در جشن تولد هستند.

نوشته های وارتگس پطروسیان به چندین زبان از جمله انگلیسی، فارسی، بلغاری، چک، روسی، اکراینی و دیگر زبان های جمهوری های شوروی سابق ترجمه شده است.

دریغا که این نویسندهٔ پرنبوغ ارمنی در اثر پیشامدی در 1994 جان خود را از دست داد و با دنیایی که به او استعداد نوشتن و اندیشیدن، توانایی نفوذ در واقعیت های قوم خود و همچنین درد و رنجی سخت جانکاه ارزانی داشته بود برای همیشه وداع گفت.

انگاره های ارمنی یکی از مهم ترین نوشته های پطروسیان است. این اثر در برگیرندهٔ نوشته ها و تأملات کوتاهی است که بدون عنوان اند و بدون احتساب زمان و مکان در پی یکدیگر می آیند. انگاره ها در دو جلد در 1967 و 1982 به چاپ رسید. خودِ پطروسیان کتاب انگاره ها را به راهی پیوسته و بی پایان تشبیه می کند. محتوای این کتاب نگاهی آگاهانه و خردمندانه به رویدادهای تاریخ ارمنیان و نمادهای گوناگون پایداری و ماندگاری آنان است. انگاره ها کتابی است که تنها می تواند به دست یک ارمنی نوشته شده باشد؛ به دست کسی که طعم گذشته و سرنوشت قوم ارمنی را چشیده و با گوشت و پوست خود لمس کرده باشد.

فکر نوشتن این کتاب زمانی شکل گرفت که پطروسیان چند بار به خارج از ارمنستان سفر کرد و با جوامع ارمنیان خارج از ارمنستان آشنا شد یا به بیان دیگر آنان را ((کشف کرد)). از این روست که این کتاب حلقه ای است میان گذشته و حال تاریخ ما، میان ارمنیان ارمنستان و جوامع بیرون از آن و میان هر آنچه که به این دو مربوط است. هر پدیده ای که در داستان های کوتاه انگاره ها دیده می شود، چه خوب و چه بد، از آن قوم ارمنی است و هر آنچه در آن است از واقعیت های زندگی ارمنیان سرچشمه گرفته و بند بندِ آن جلوه ای از تاریخ، افسانه، حکایت، موسیقی، کلیسا، کتاب، جنگ، صلح و باورهای قوم ارمنی است.

* * *

در مدرسهٔ ساهاکیانِ بیروت، درست در وسط صحنه، یک تکه سنگ معمولی از جنس توف دیدم. با تعجب پرسیدم: این چیه؟

برایم تعریف کردند که: بله، این یک سنگ توف است از ناحیهٔ آرتیک در ارمنستان.

در1930، یک بازرگان عرب چند تکه از این نوع سنگ را از ارمنستان آورده و به ارمنیان محل فروخته بود. یکی از آنها را مدرسهٔ ساهاکیان با پرداخت وجهی گزاف به دست آورده بود زیرا تعداد متقاضیان زیاد بود. از آن روز، سنگ در وسط صحنه قرار می گیرد و شیئ مقدس مدرسه می شود. هنگام مراسم مهم، هر کس بخواهد از ارمنستان سخن بگوید روی این سنگ می ایستد و چنین می پندارد که بر خاک ارمنستان ایستاده است. در آن زمان، در بیروت، وقتی آن سنگ را نشانم دادند و این همه را برایم تعریف کردند یادم است که نتوانستم جلوی اشک هایم را بگیرم و حالا هم پس از گذشت سال ها باز هم متأثر می شوم. هرگاه فرصتی پیش آمده، داستان این سنگ را برای خیلی از خارجی ها تعریف کرده ام. آنها گوش کرده اما سرشان را به نشانهٔ تردید تکان داده اند، یعنی اینکه از خودت درآورده ای، بسه دیگه… و من می گویم خوش به حال کسانی که این را باور نمی کنند. این را می گویم اما این داستان را برداشته ام و هنوز باید مدتی طولانی، یعنی تا زمانی که زنده ام در دنیا بگردم و تعریف کنم.

شاید آتنه، قهرمان اساطیر یونان باستان، که با برخورد پاهایش به خاک میهن نیرو می گرفت، بتواند ما را درک کند، شاید.

انگاه های ارمنی

مادربزرگ من…

نزدیک به صد سال دارد. به صراحت نمی گوید اما امسال سومین سال است که می گوید 96 سال دارد و این را تکرار می کند. گاهی زیر زبانش را می کشم و او را به حرف می آورم. او تعریف می کرد:

– یک روز، موقعی که تازه عروس بودم، با عروسان دیگر جلوی در نشسته بودیم. ناگهان، سواری را دیدم که چند سوار دیگر هم پشت سرش بودند. سوار اولی ریش و سبیل داشت، صلیبی بر سینه آویخته بود و کمی هم قوز داشت. بعدها، فهمیدم که او خریمیان هایریک[1] است.

برادر مادربزرگم روحانی ای بلندپایه بود که در 1915 در اجمیادزین درگذشت. در آن روزها، شهر پر از اجساد و مهاجران بیمار بود. در آن مرگ و میر وحشتناک، درگذشت آن وارتاپت چیزی نبود که به چشم بیاید. حالا حتی پیدا کردن قبر او دشوار است.

مادربزرگم تعریف می کرد:

– درِ اتاقش را مُهر و موم کردند و با یک قفل بزرگ بستند. همه چیز به کلیسا می رسید. ناگهان یادم افتاد که کمربند نقره ای ام در اتاق جا مانده است اما به کی بگویم؟ بالأخره به خودم جرئت دادم و به مردی با موهای سپید و چهره ای مانند قدیسان نزدیک شدم. او به من گوش داد و لبخندی غمگین زد. بعد کشیشی را صدا زد و چیزی در گوش او گفت مُهر و موم را کندند و کمربندم را برداشتم. بعدها، فهمیدم آن مرد قدیس مانند، هوانس تومانیان[2] بوده است.

اولین بار، خوب یادم نیست چه سالی بود. من دختری شانزده هفده ساله بودم. برادرم از پاریس کارد و چنگال فرستاده بود. همهٔ اهالی آشتاراک جمع شدند. کارد را فهمیدیم اما چنگال را نفهمیدیم که برای چه کاری است.

از مادربزرگم پرسیدم:

– مادر بزرگ، مجسمهٔ سردار آندرانیک [3] را دیده ای؟ همان مجسمه ای که اهالی اوجان ساخته اند.

– من خودِ سردار آندرانیک را با چشم های خودم دیده ام.

– کِی؟

– چه بگویم، مادرت را شوهر داده بودیم.

در ذهنم، محاسبه کردم، شاید سال های1915 – 1916 می شد.

– بله، شبانه آمده بود، شبانه هم رفت. تمام دِه را چراغانی کرده بودند.

منظورش از چراغانی این بود که در خانه چراغ های نفتی و همهٔ شمع ها را روشن کرده بودند.

– ناقوس کلیسای مارینه را می نواختند. مردِ پُرزوری بود که یادم نیست اسمش چه بود. باید یپرم باشد. بله، این یپرم، سردار آندرانیک را روی شانه هایش گذاشته بود و می برد. من از خیلی نزدیک دیدمش. به کفش هایش هم دست زدم. حالا می گویی مجسمه اش… مجسمه اش را شما ببینید.

یادم می آید مادر بزرگم سال ها پیش می گفت:

– آه، این یکی را هم زن بدهم، بعد بمیرم.

منظورش از ((این یکی)) من بودم اما حالا که دخترم کلاس چهارم است مادربزرگم می گوید:

– عروسیِ لئونم را هم ببینم بعد…

لئون پسر دایی ام است. تازه، چهارده پانزده سال دارد.

این مادربزرگم…

او هنوز هم آواز ((داداش شکارچی)) را می خواند. از من هم دلگیر است که چرا از کتاب هایی که می نویسم هیچ کدام را به او هدیه نداده ام.

– آخر وقتی نمی خوانی چرا بدهم؟

– می خواهم روی کمد بگذارم. این همه رفت و آمد می شود. بگذار ببینند که مادربزرگت را فراموش نکرده ای…

در این چند سال آخر، گاه اندوهگین می شود. ناگهان به یاد بستگانش می افتد که مدت زیادی است به آن دنیا رفته اند. می گوید که مردنی است. راحت صحبت می کند. انگار، می خواهد چند روزی پیش دخترش به اوشاکان برود. می گوید:

– آدم سالخورده مثل زردآلوی رسیده است. همین امروز و فرداست که بیفتد.

تنها یک بار دیدم که از چیزی خیلی ناراحت است و با دل گرفته گفت:

– آخر مردن هم باید پولی می شد! هر وقت دلت می خواست می خریدی و می مردی وگرنه…

این مادربزرگم، این مادربزرگ های ارمنی…

اگر مادربزرگ ها نبودند، چه کسی قصه های شیرین دوران کودکی را تعریف می کرد؟ چه کسی نخستین درس های نیکوکاری را به ما می آموخت؟ چه کسی جلوی دست مادرانی را که گوش هایمان را می کشیدند می گرفت؟ آه اگر مادربزرگ ها نبودند…

* * *

دو سال پیش، روزنامه نگاری لهستانی پیش ما آمده بود. برای زیارت مقبرهٔ مسروپ مقدس[4] با هم به روستای اوشاکان رفتیم. وقتی از کلیسا بیرون آمدیم و پدر روحانی خداحافظی کرد و دور شد، وایتک گفت خیلی گرسنه است.

– در این روستا، خبری از رستوران نیست. باید20، 25 دقیقه تحمل کنی تا به ایروان برسیم.

– من می خواهم اینجا کمی بگردم. برویم کوچه ها و گورستان و باغ های انگور را ببینیم.

– پس باید گرسنگی بکشی!

– نه، نمی توانم. اگر مادرم در ورشو بداند تا ساعت سه بعدازظهر چیزی نخورده ام، فردا به ایروان پرواز می کند. برو داخل یکی از این خانه ها لااقل نان و پنیر بگیر. خجالت که ندارد، ها؟

چکار کنم؟ روزهای پایانی ماه سپتامبر بود و فصل چیدن انگور. در کوچه های روستا، تقریباً کسی دیده نمی شد. تنها بچه ها و پیرمردها بودند که اگر هم از آنها چیزی می پرسیدی، اول داستان جنگ سردار آندرانیک را تعریف می کردند و بعد، با نگاه به وایتک فوری پیش خودشان حدس می زدند که او باید پسر کدام یک از اهالی آشتاراک باشد. بعد هم، گله می کردند که چرا به ارمنی حرف نمی زند.

اما ناگهان…. بوی نان تازه در روستا به معنی کارت دعوت است. بوی نان تازه به مشامم خورد. در حیاط را باز کردم و به داخل نگاهی انداختم. زنی حدود35 ـ 40 ساله با صورتی سرخ شده روی تنور خم شده و در کنارش دخترکی ده دوازده ساله نشسته بود. گفتم:

– سلام خواهر.

زن مانند آشنایی قدیمی به من نگاه کرد و گفت:

– سلام برادر جان.

گفتم که چرا آمده ام و توضیح دادم که مهمانی خارجی هم دارم. خلاصه، خواهش کردم که چند تا نان و اگر ممکن است، کمی پنیر بدهد.

– خواهر جان، پولش هم هر چقدر شد می دهیم.

زن جوابی نداد. بعد، رو به دخترش کرد و گفت:

– هاسمیک، برو جالو را صدا بزن. زود بپر برو!

دخترک پرید و رفت و بعد از یکی دو دقیقه، جالو پیدایش شد. پیرزنی اصیل اهل اوشاکان بود با چهره ای تکیده و مهربان.

– مهمانت را بیاور تو. جالو، تو هم یکی دو تا نان بپز تا من بیایم.

وایتک را صدا زدم. فکر کردم برایش جالب خواهد بود. واقعاً هم توجه او را جلب کرد. مانند بچه ها با دهانی باز به تنور داغ، به صورت سرخ جالو و لواش هایی که انگار برهنه هایی هستند که دارند لب دریا حمام آفتاب می گیرند نگاه می کرد.

کمی بعد، کدبانوی خانه از اتاق پهلویی بیرون آمد و به من گفت:

– برادر جان، بیایید تو. مهمانت ارمنی بلد است؟

– نه، در مدرسه هایشان ارمنی درس نمی دهند.

زن با تعجب گفت: و ا ا…؟!

وارد شدیم. یک خانهٔ سادهٔ روستایی بود که می توانید شبیه آن را در خیلی از رمان هایی که اکنون می نویسند پیدا کنید. روی میز، ترشی، نان، پنیر، کره، مربا و لوبیا چیده شده بود. وایتک با حیرت به من نگاه می کرد. گفتم:

– بخوریم.

نمی دانم آنها اینقدر خوشمزه بودند یا ما خیلی گرسنه بودیم. بی اختیار می خوردیم که ناگهان از حیاط صدای مردی شنیده شد. صدا داخل آمد. مردی بود حدوداً چهل ساله.

دستش را دراز کرد و گفت:

– خوش آمدید. گوشت ها را دادم. الآن کباب می کنند. آه، ببین این زنِ پدرسوخته ماجار[5] هم نیاورده.

خلاصه، کمی بعد، ماجار در کنار ما جز جز می کرد و روی میز، جای خالی پیدا نمی شد. وایتک می خورد و می نوشید و گاهی هم نگاه خیره اش را به من و صاحبخانه می دوخت.

به ایروان که رسیدیم، شب شده بود. وایتک در تمام راه با حالتی نیمه مست پیله کرده بود و می گفت صاحبخانه تو را می شناخت و اینکه من قبلاً با آنها قرار گذاشته بودم. من اول اعتنایی نمی کردم اما او صبح روز بعد هم که به خود آمده بود و حمام کرده و صورتش را اصلاح کرده بود باز هم روی حرفش پافشاری می کرد حتی در فرودگاه هم که بدرقه اش می کردم گفت:

– در اوشاکان، عجب گولم زدی؟

هر بار که یاد وایتک می افتم، خاطرهٔ دیگری از دوران دانشجویی ام در مسکو به یادم می آید. سال های پس از جنگ بود، شاید1951. من و دوستم، روبن، دخترک هشت ده ساله ای را در خیابان دیدیم. هوا سرد بود و شصت پای او از سوراخ کفش بیرون زده بود. دخترک را به مغازه بردیم و برایش بهترین کفش قرمز را خریدیم. یکی از کسانی که آنجا بود غرولندکنان گفت:

– بله که می خرند. این پول را با زحمت به دست نیاورده اند که حیفشان بیاید…

هر دو به آن مرد نگاه کردیم اما چیزی نگفتیم. ما آن روز کمک هزینه گرفته بودیم و بدیهی است که هیچ کودکی در دنیا نباید پابرهنه بماند. این موضوع را پدران ما و پدرانِ پدران ما، که با پاهایی خسته و خون آلود راه غربت را می پیمودند، با زبانی خاموش وصیت کرده اند. دخترک کفش های کهنه را، که در جعبهٔ کفش های نو گذاشته بود، محکم در بغل گرفته بود و مدتی دراز در خیابان به ما لبخند می زد.

پی نوشت ها:

1- مگردیچ خریمیان یا خریمیان هایریک (پدر) (1820-1907م)، رهبر دینی ارمنیان جهان از 1892 میلادی.

2- شاعر و نویسنده ملی ارمنی (1869-1923م).

3- سردار آندرانیک اوزونیان از رهبران جنبش های ملی و آزادیخواهی ارمنیان (1865-1927م).

4- مسروپ مقدس یا ماشتوتس (362-440م)، اندیشمند سدهٔ پنجم میلادی و مبدع الفبای ارمنی.

5- نوعی غذای گوشتی.

فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 37
سال دهم | پاییز 1385 | 152 صفحه
در این شماره می خوانید:

نامه های تبریک

فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 37 مدیر محترم فصلنامهٔ پیمانسلام بر شمااینکه پیمان ده ساله شد جای خوشبختی من و شما است. چه کسی باور می کرد که پیمان در یک چشم به هم زدن (!)...

تجلیل از پیمان

نویسنده: روبرت مارکاریان فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 37 فصلنامهٔ پیمان دهمین سال انتشار خود را پشت سر گذاشت. انتشار پیمان در دهمین سالگرد خود ارزش قدردانی دارد زیرا که...

فهرست مقاله های منتشر شده در سی و شش شماره فصلنامه پیمان

فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 37 گزارش ها و رویدادها شمارهٔ1، بهار1375 ـ دیدار رهبر دینی ارامنه، جاثلیق آرام کشیشیان از ایران ـ تأسیس رشتهٔ زبان و ادبیات ارمنی در دانشگاه...

عمومی سلمانی

نویسنده: ویلیام سارویان،ترجمه:جامی شکیبی گیلانی فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 37 اشاره ((مایلم آن قدرت جهانی را ببینم که این قوم را نابود می کند، این قوم مردم بی اهمیت را،...

پیمان و یک دهه تلاش

فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 37 پیمان در آغاز یازدهمین سال انتشار شوق پیروزی، ذوق مبارزه و سنگینی مسئولیت درهم آمیخته اند. دراین سرآغاز، ارادهٔ خود را برای رویارویی با...

گورستان ارامنه تبریز و کلیسای شوغاگات مقدس

نویسنده: نادره شجاع دل فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 37 کلیسای شوغاگات مقدس[2] را سیمون منوچهریان، مدیر کارخانهٔ چرم سازی، در 1940م/1319ش در گورستان ارامنهٔ تبریز ساخت....

ارمنیان و صنعت چاپ ایران

نویسنده: ژیلبرت مشکنبریانس فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 37 با بررسی تاریخ دو ملت کهن ایرانی و ارمنی و سابقهٔ تاریخی و فرهنگی شان به جایگاه خاص آنها در بین سایر ملت های...

زمان ما تاریخ ماست

نویسنده: باکرات اولوبابیان،ترجمه: هرمیک آقاکیان فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 37 زبان ما تاریخ ماست. این سخن نغز از نویسنده و زبان شناس شهیر آلمانی یاکوپ گریم است. دهه های...

ابداع خط ارمنی،تبلور هزار و ششصد سال هویت و فرهنگ

نویسنده: روبرت بگلریان فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 37 مقدمه جدای از اینکه ارامنه ملیّت چه کشوری را دارند و شهروند چه حکومتی هستند، زبان ارمنی برایشان ارزشی ویژه دارد و...

نگاهی مختصر به ایروان

نویسنده: شاهن هوسپیان فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 37 شهر ایروان، که در منابع ارمنی و ملل همسایه با نام های یِرِوان، ایروان، آریوان، آروان، اریوان، اروان، روان و... آمده...

تجلیل از پیمان

نویسنده: روبرت مارکاریان فصلنامه فرهنگی پیمان شماره 37 فصلنامهٔ پیمان دهمین سال انتشار خود را پشت سر گذاشت. انتشار پیمان در دهمین سالگرد خود ارزش قدردانی دارد زیرا که...